داستان مقایسه ی سودمند

چشمان نیلوفر به صفحه نمایشگر آسانسور بود و مدام می گفت: زود باش،زود باش برو بالا! پدر سر نیلوفر را نوازش کرد و گفت: دخترم مثل اینکه خیلی عجله داری؟! حتما خوشحالی از اینکه به خانه عمه می‌رویم و مادربزرگ را هم آنجا می بینی! نیلوفر با هیجان جواب داد: بله بابا، دلم برای مادر […]

داستان زیادهای خوب، زیادهای بد

در فصل بهار کوه های اطراف جنگل سبز، از همیشه زیباتر می شدند و اهالی جنگل دوست داشتند به آنجا بروند و آن همه زیبایی را از نزدیک ببینند. یکی از روزهای خوب بهاری قرار شد زبرک خرگوشه و  دوستانش با همراهی آقای قوی پنجه، پدر خرس قهوه ای  به یکی از کوه های اطراف […]

شعر بابای من

بابای من هر روز از صبح مشغول کار رُفت و روب است اصلا ندارد استراحت وقتی که می آید غروب است از در ،که می آید همیشه در دست هایش قرص نانیست در جیب های خالی او صد اسکناس مهربانیست یک خانه ی کوچک ولی دنج ما در ته یک کوچه داریم مازیر سقف خانه […]

شعر جامدادی

در جامدادی خود خیلی مداد دارم من این مدادها را هر روز می شمارم   چندین مدادِ آبی، چندین مدادِ قرمز اصلا به این همه سبز دارم نیاز ؟ هرگز   از دستِ من کلافه است آقای جامدادی از گریه باز مانده لب های جامدادی   بی فایده است گاهی کفش و تِلِ زیادی اما […]