اسم میوه را بگو
بچهها را به حیاط مدرسه می بریم .یک تابلو کوچک از درختان سبز که نماد تابستان است و یک آدم برفی که نماد زمستان است درست می کنیم، با توجه به تعداد دانش آموزان، تصاویر میوه هایی مثل خیار، سیب، پرتقال، گلابی، انگور، هندوانه، نارنگی وموز و انجیررا به شکل کارتهایی درست می کنیم.. سپس […]
بدون انگشت مگه میشه
مفاصل انگشتان را با چوب بستنی می بندیم واز بچه ها می خواهیم کارهایی که به تا شدن انگشت نیاز دارد انجام دهند. مثل ناخن گرفتن، بستن دکمه لباس، غذا خوردن . از سوره مبارکه تین یاد گرفتیم که انسان به بهترین و کامل ترین شکل آفریده شده. خداوند برای اینکه راه درست را در […]
شعر «دلیل کارها»
[…]
داستان «کیف قشنگ»
حسنا برای رفتن به کلاس سوم، خیلی ذوق داشت. یک روز که با مامان و بابا برای خرید وسایل مدرسه، به بازار رفته بود، چشمش به یک کیف قشنگ افتاد. او از بابا خواست تا کیف را برایش بخرد، مامان از حسنا پرسید: «حسنا جان، چرا این کیف را انتخاب کردهای؟» حسنا جواب داد: «رنگش […]
درخت گردو
خورشید از پشت کوهها بالا آمد و نور زرد رنگش را در جنگل سبز پهن کرد. فندقی سنجابه از خواب بیدار شد و صبحانهاش را خورد. مادرش؛ گلبلوط خانم به او گفت: فندقی جان! امروز در جنگل کار دارم. میخواهم تو هم همراه من بیایی. فندقی با تعجب پرسید: چه کاری؟ گلبلوط خانم گفت: آماده […]
داستان سوره مبارکه بیینه
به نام خدا بابای احمد چند روزی است که برای او یک چتر رنگارنگ با مقواهای رنگی درست کرده و به دیوار اتاق زده یک چتر سوره بزرگ که هر هفته یک سوره رویش می نویسند و می روند زیر چتر آن سوره. زیر چتر سوره رفتن یعنی هر کاری می کنند حواسشان هست که […]
عطر محبت
بابای خوبم یک باغبان است باغش چه سرسبز! چون بوستان است از خاک خوبش روئیده انجیر زیتون و انگور یک عالمه سیر انجیر ، شیرین انجیر ، نرم است مامان به من گفت: ” این میوه گرم است .” زیتون سبز است در سفره ی ما باز از خواصش می گفت بابا […]
فقط تو
تو خیلی مهربانی خدایا از تو ممنون قسم خوردی به انجیر قسم خوردی به زیتون دو تا میوه که خیلی مقوی و لذیذند مفید و خوب و خوشرنگ پر از رازند و ریزند درون میوهای ریز خدای پاک و دانا ! انرژی فراوان چه شکلی میشود جا؟! خدای نازنینم که خوب و […]
خوردنی های پر فایده
روزی از روزهای گرم تابستان، خرس قهوهای و پدرش آقای قویپنجه در جنگل سبز قدم میزدند و از بین درختان میوه میگذشتند. قهوهای وقتی چشمش به میوههای خوش آب و رنگ افتاد، زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت: پدر! میشود کمی میوه بچینیم و بخوریم؟ آقای قویپنجه گفت: بله پسرم! فکر خوبی است. اتفاقا […]
آلبالوی خوشمزه
علی و خانواده اش داشتند میرفتند مسافرت. در جاده ماشین های رنگ و وارنگی پشت سر هم از روبرو میآمد و از کنار ماشین آنها رد می شد. علی و برادرش محمد از پنجره به رنگ ماشین ها توجه میکردند و هر کدام درباره رنگشان نظری میداد. ناگهان یک ماشین بزرگ قرمز از کنارشان رد […]