داستان «رفاقت با شهید “محسن حججی”»

جزوه‌­هایم را می‌­بندم و کتاب را می‌گذارم رویشان. احساس می‌­کنم دود از کله‌­ام دارد بلند می‌­شود. اصلاً من هیچ وقت آبم با ریاضی در یک ‌جوی نمی‌­رود! همان جا ولو می‌­شوم و به سقف نگاه می‌کنم. اگر این بار هم نتوانم ریاضی را پاس کنم خیلی بد می‌شود. از همه مهم‌­تر آبرویم پیش محسن می­‌رود. […]

شعر «سمت رهایی»

به نام خدا بابای من یک سنگ­‌کار است           در شهر یا در روستاهااو می­‌رود با طرح و نقشه               سمت رهایی، رو به بالا دیروز ما رفتیم با هم                     تا نقطه­‌ای که کار او بوددیدم فرِز، یک […]

شعر «دل به دریا زدن»

به نام خدا می‌­روم در پیِ بهترین کار،              نه به دنبال هر کار آسانهر قَدَر هم که پیچیده باشد         من نمی­‌ترسم از سختی آن سهمِ من می‌­شود بخشی از کار      بخشِ دیگر ولی کارِ من نیستمشورت می­‌کنم با معلّم               نمره […]

شعر «کیکِ خوشمزه»

به نام خدا یک کیک خوشمزه      پختیم با مامانهم کار سختی بود     هم اندکی آسان هم آرد را او ریخت      هم شیر و روغن رامادر به دستم داد      ماشین همزن را یکدفعه باد آمد          در خانه­‌مان انگارشیر و شکر پاشید      روی در […]

شعار

هدف‌های قشنگم بزرگ و خوب و والاستهدف­‌های قشنگماز سختی نمی‌­ترسم که باهوش و زرنگمهدف­‌های بزرگینشسته در سر مناز سختی نمی‌­ترسمخداست یاور من 2. دست‌هایت را گرفتم     دست­‌هایت را گرفتم    تا تو هم پیروز باشی    با طراوت مثل باران    گرم مثل روز باشی 3. تموم نمی‌شه کار خوب     یک […]

داستان «اردوی جنوب»

به نام خدا بعد از امتحانات قرار بود ما را برای اردو به جنوب کشور ببرند. من خیلی دوست داشتم همراه دوستانم در اردو شرکت کنم اما بابا خيلى راضى نبود. مامان و خواهرم مهديه با پدر صحبت كردند و بالاخره بابا راضى شد. نمى‌دانم اگر من، آبجى مهديه و مامان را نداشتم چه كار […]

داستان «جشن به یادماندنی»

به نام خدا چند روز بیشتر به روز معلم نمانده بود.‌ با اینکه خانم معلممان گفته بودند روز معلم به ایشان هدیه ندهیم، اما ما دوست داشتیم برای معلم مهربان و زحمتکشمان هدیه‌ای آماده کنیم. زنگ تفریح، مریم، نماینده کلاس، در را بست و اجازه نداد کسی بیرون برود. او گفت: «بچه‌ها چند روز بیشتر […]

داستان «کوهنوردی با پدربزرگ»

به نام خدا پدربزرگ بالای سر امیرعلی آمد و آرام تکانش داد و گفت: «بابا جان، نمی‌خواهی بلند شوی؟ کم‌کم باید راه بیفتیم.» امیرعلی پرسید: «مگر صبح شده است؟» پدربزرگ سجاده‌اش را جمع کرد و گفت: «بله، اگر می‌خواهی همراه من به کوه بیایی، زودتر آماده شو.» امیرعلی از پنجره اتاق نگاهی به بیرون انداخت […]

شعر «نجارِ آینده»

به نام خدا دوست دارم من چوب بازی را چکش و میخ و خانه‌سازی را در دلم ذوق است در سرم ایده آفرین گفته هرکه فهمیده تا پدرجانم توی هر کاری تا هدف من را می‌کند یاری با صبوری و با تلاش و کار من در آینده می‌شوم نجار شاعر: ندبه محمدی  

شعر «هنرمند کوچولو»

به نام خدا مادربزرگ من ساخت یک کاسه‌ی سفالی آن را به من نشان داد گفتم چه خوب و عالی اصلاً نمی‌توانم مانند آن بسازم امّا تو می‌توانی مادربزرگ نازم مادربزرگ خندید او گفت: «می‌توانی وقتی مراحلش را مانند من بدانی» آموزشم شد آغاز با سادگی و لبخند هی پله‌پله رفتم تا که شدم هنرمند […]