داستان «پاستیل پُر ماجرا»

به نام خدا مدرسه تازه تعطیل شده بود. رضا دستهایش را مثل هواپیما باز کرده بود و با دقت داشت از روی جدول پیاده رو به سمت خانه میرفت که صدای ناآشنایی شنید. سرش را بلند کرد و کمی دورتر از مدرسه توی پیاده رو مرد دستفروشی را دید که داد میزند «بدو بدو حراجش […]
داستان «دشمن سلامتی»

به نام خدا علیرضا کنار در مدرسه نشسته بود و گریه میکرد. خانم معلم او را دید با تعجب پرسید: «چرا هنوز نرفتهای خانه؟ چیزی شده؟ برای چه گریه میکنی؟» علیرضا با ناراحتی جواب داد: «خانم اجازه، دلم درد میکند.» معلم نگاهش به مرد دستفروش افتاد که آن طرف مدرسه روی چرخ دستی آلوترش و […]
داستان «پدرِ چشم پزشک»

به نام خدا یک روز فاطمهیاس با مادرش به خانه خالهاش رفت. زکیه، دختر خاله فاطمهیاس تا او را دید دستش را کشید و به طرف اتاقش برد. اتاق او پر از اسباببازی بود؛ قوری، استکان نعلبکی، یخچال کوچولوی صورتی، عروسک. آنها یک ساعت با هم بازی کردند. بعد زکیه با بیمیلی گفت: «فاطمهیاس من […]
شعر «کاردان»

به نام خدا یک میز قهوهای ساخت یک صندلی زیبابا میخ و چکش و چوب نجار خوب و دانا آقای دکتر امروز اسم مرا صدا کردبعد از خدا فقط او درد مرا دوا کرد سوال مادر من […]
شعر «یک نکته طلایی»

به نام خدا مثل سیاهیِ خال بر صورتِ گلابیدندان زرد و تیره است آماده خرابی شاگرد با معلم فرقی ندارد اصلابیماری و کثیفی است مثل سپاهِ دشمن آسیب میرساند بیدقّتی به انساناین درس را گرفتم من از کلام قرآن باید که دائماً دور […]
شعار

شعار اول باید سریع فرار کرداز آسیب و از ضرر از انواع خطرهابا کمک بزرگتر شعار دوم من آسیبُ میشناسمبرای دوری از اونجمع میشه زود حواسم
شعر «کثیفی، دشمن سلامتی»

به نام خدا شب که میشه وقت خوابدندون و مسواک بکن با حوله تمیزتدست و روت و پاک بکن صبح که میشه با شادیبلند شو از رختخواب یک کمی لیلی بکنبرو سر شیر آب دست و رویت را بشویدوباره مسواک بزن دندونا رو سفید کنمانند دندون من من همیشه صبح و شبدندونامو میشویم همیشه پاک […]
داستان «حرف خوب دکتر»

به نام خدا یک روز سرد زمستانی بود. مینا حوصلهاش سر رفته بود. ناگهان صدایی از پنجره شنید؛ آن صدا، صدای آشنای دوستش مهسا بود که داشت توی حیاط برف بازی میکرد. مینا از دیدن دوستش خیلی خوشحال شد. از مامانش اجازه گرفت تا برود با مهسا بازی کند. مادر مینا گفت: «عزیزم! میتوانی بروی […]