شیشه گلاب

اردیبهشت ماه بود و بوی گل محمدی همه جا را پر کرده بود. طبق معمول هر سال باید به مزرعه باغ گٌل‌مان می‌رفتم تا به پدرم در چیدن گل‌ها کمک کنم. یک روز حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که خسته از گل چینی به سوی خانه‌مان حرکت کردم.  چند نفر از دوستانم را […]

خودم را می شناسم

دست هایم خلاق چشم ، پر امّید است نور نقاشی هام نقشی از خورشید است   درس و ورزش هر دو پیش من محبوب است توپ بسکتبالم یک رفیق خوب است   از هر انگشت من صد هنر می بارد ! مادر این را گفت و … خنده بر لب دارد !   گفت : […]

خسیس بازی

یک هفته ای می شد که من و هم‌کلاسیم مانی هر روز با هم بگو مگو می‌کردیم. امروز هم از آن روزها بود که حسابی از دستش کلافه شده بودم. از مدرسه آمدم خانه. اصلاً حوصله خواهرم هانیه کوچولو را هم نداشتم؛ وقتی آمد توی اتاقم  و کتاب هایم را از قفسه ریخت پائین، با […]

پاداش

کردم مرتب من دیروز اتاقم را با نظم هر جایش عالی شد و زیبا   وقتی اتاقم را مامان خوبم دید چون شاپرک در باغ چرخی زد و خندید   رفتم در آغوشش روی مرا بوسید در قلب من انگار نیلوفری رویید   احساسم از کارم بسیار شد بهتر پاداش کارم بود گلبوسه ی مادر […]

جنگل دور

در دشتی زیبا نزدیک جنگلی سرسبز خرگوش کوچولویی با مادرش زندگی می‌کرد. خرگوش کوچولو دوست داشت هرکاری را که می‌خواهد انجام بدهد و از اینکه مادرش همیشه مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیفتد، ناراحت بود. یک روز صبح تصمیم گرفت از لانه بیرون برود و در دشت بازی کند. مامان خرگوشه به او گفت: خرگوش […]

همه مواظب مطهره بودند

مطهره تازه پایش را از گچ باز کرده بود. او دستش را دور کمر پدرش حلقه کرده بود و آرام آرام داشت راه می رفت. پدر گفت: آفرین مطهره جان. خیلی راه رفتنت خوب شده. ان‌شاالله خیلی زود می‌توانی بروی سرکلاس. پدر مراقب بود که مطهره پایش را صاف روی زمین بگذارد. آنها وارد خانه […]