داستان «یک شب آرام»

به نام خدا همیشه هر وقت و هر زمان، هر کاری را که دوست داشتم انجام می‌دادم. اما اولین بار زمانی فهمیدم باید هر کاری را در وقت خودش انجام داد که درست هشت سالم بود. یک شب وقتی پدرم از سر کار برگشت، من توپم را آوردم و به پدرم گفتم: «بابایی، می‌شود با […]

داستان «دو برنده»

به نام خدا اسم من سیما است. حلما و حورا دختر خاله‌های دو قلویم هستند که دو سال از من کوچکترند. ما خیلی با هم دوست هستیم و هفته‌ای چند بار به خانه هم می‌رویم تا با هم توی حیاط بازی کنیم. یک روز  که به خانه‌شان رفتم، مثل همیشه نیامدند توی حیاط. از خاله‌ام […]

داستان «هزار ستاره»

به نام خدا خوب یادم هست زمانی را که برای اولین بار روزه گرفتم و اشتیاقی که در هر افطار و سحر داشتم. صبح‌ها با مادرم به جلسه قرآن می‌رفتیم و هر روز یک جزء از قرآن را می‌خواندیم. خانه ما تا مسجد فاصله زیادی داشت، ما برای جلسات قرآن به خانه فاطمه خانم که […]

داستان «صلوات»

به نام خدا شب دوازدهم ماه مبارک رمضان بود. با مادرم به مسجد محل رفتیم. پس از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندیم، امام جماعت برای مردم سخنرانی خوبی کرد. ایشان در آخر صحبت‌هایشان گفتند: «کم کم به شب‌های قدر نزدیک می‌شویم. یک جمله خیلی کوتاه برای شما بچه‌های عزیزم که همراه خانواده‌تان آمده‌اید […]