شعر لحظه آرامش

به نام خدا با تلاش و پشتکار روزها طی می‌شوند وقت قرآن خواندنم می‌شود صوتم بلند   شب ولی می‌آورد با خودش آرامشی هرکه می‌جوید در آن لحظه‌ی آسایشی   شب که با هر آیه‌ای می‌روم سوی خدا می‌شوم با زمزمه غرق قرآن و دعا   دست بالا می‌برم لحظه‌ی سبز قرار تا به زودی […]

شعر راز

به نام خدا رازها پنهان است توی قلب قرآن آیه‌هایش دارند حرف‌ها با انسان   می‌نمایاند او راه‌ها را از چاه سوره‌ای خورشید است سوره‌ای همچون ماه   هرچه او می‌گوید خوب می‌دانی تو صاحب این عصری راز قرآنی تو   نیست هرگز عالم از وجودت خالی می‌شود دنیامان با حضورت عالی شاعر: ندبه محمدی

شعر ارزش ثانیه‌ها

به نام خدا ماه‌های عالی مثل ماه رمضان ماه بارانِ دعا ماه عطرِ قرآن   روزهای زیبا مثل عید نوروز مثل جمعه با آن ندبه‌های جانسوز   خوب می‌دانم من ارزش شب‌ها را چون خدا می‌بیند سوزِ «یارب»ها را   این زمان‌ها پُرنور این زمان‌ها عالیست غرق در آرامش غرق در خوشحالیست   قدرِ ساعت‌ها […]

شعر تقدیر من

به نام خدا می‌رسد از راه ماه بندگی با نزول آیه‌های روشنت بر سر این سفره مهمان می‌شوم تا رسد دستان من بر دامنت   گفته‌ای این ماه بهتر باشد از یک هزار از ماه‌های دیگرت گفته‌ای آینده روشن می‌شود در شب تقدیر با چشم ترت   آه می‌خواهم که در شب‌های قدر دست قلبم […]

داستان یک شب آرام

به نام خدا همیشه هر وقت و هر زمان، هر کاری را که دوست داشتم انجام می‌دادم. اما اولین بار زمانی فهمیدم باید هر کاری را در وقت خودش انجام داد که درست هشت سالم بود. یک شب وقتی پدرم از سرکار برگشت، من توپم را آوردم و به پدرم گفتم :بابایی می‌شود با هم […]

داستان دو برنده

به نام خدا اسم من سیما است. حلما و حورا دختر خاله‌های دو قلویم هستند که دو سال از من کوچکترند. ما خیلی با هم دوست هستیم و هفته‌ای چند بار به خانه هم می‌رویم تا با هم توی حیاط بازی کنیم. یک روز  که به خانه‌شان رفتم، مثل همیشه نیامدند توی حیاط. از خاله‌ام […]

داستان هزار ستاره

به نام خدا خوب یادم هست زمانی را که برای اولین بار روزه گرفتم و اشتیاقی که در هر افطار و سحر داشتم. صبح‌ها با مادرم به جلسه قرآن می‌رفتیم و هر روز یک جزء از قرآن را می‌خواندیم. هرچند خجالت می‌کشیدم که قرآن را مثل همه بلند بخوانم و فقط زمزمه می‌کردم. خانه ما […]

داستان صلوات

به نام خدا شب دوازدهم ماه مبارک رمضان بود. با مادرم به مسجد محل رفتیم. پس از اینکه نماز مغرب و عشا را خواندیم، امام جماعت برای مردم سخنرانی خوبی کرد. ایشان در آخر صحبت‌هایش گفتند: کم‌کم به شب‌های قدر نزدیک می‌شویم. یک جمله خیلی کوتاه برای شما بچه‌های عزیزم که همراه خانواده‌اتان آمده‌اید بگویم […]