شعر بابای من
بابای من هر روز از صبح مشغول کار رُفت و روب است اصلا ندارد استراحت وقتی که می آید غروب است از در ،که می آید همیشه در دست هایش قرص نانیست در جیب های خالی او صد اسکناس مهربانیست یک خانه ی کوچک ولی دنج ما در ته یک کوچه داریم مازیر سقف خانه […]
شعر جامدادی
در جامدادی خود خیلی مداد دارم من این مدادها را هر روز می شمارم چندین مدادِ آبی، چندین مدادِ قرمز اصلا به این همه سبز دارم نیاز ؟ هرگز از دستِ من کلافه است آقای جامدادی از گریه باز مانده لب های جامدادی بی فایده است گاهی کفش و تِلِ زیادی اما […]