داستان «ترک این عادت نه آن عادت»

به نام خدا جواد مدادش را توی هوا چرخاند. به مادربزرگ که در حال آب دادن به گلدان‌ها بود، نگاه کرد. گفت: «عزیز! یک ضرب‌المثل توی برگه‌ام نوشته، شما می‌دانی چه چیزی باید بنویسم؟» مادربزرگ آب‌پاش را کنار گلدان‌ها گذاشت. لبخند زد و گفت: «عزیزجان من که علم غیب ندارم. شما بگو راجع به چیست […]

شعر «شاهکار»

به نام خدا آسمان را نگاه کن امشب          آسمانی که مثل یک رویاستهر ستاره شبیه یک فانوس       نورباران و روشن و زیباست دبّ اکبر، ستاره قطبی،              کهکشانی پر از ستاره و نورهر که پا در مسیر نور گذاشت    می‌­شود از غم و […]

شعر «پناه محکم انسان»

به نام خدا مامان من فرشته،             بابا شبیه کوه است من در پناه آن‌ها،               این قصه با­ شکوه است  من یک نهال کوچک           آن‌ها دو باغبانندآن‌ها مراقب من،               چون ابر و آسمانند بعد از نماز […]

شعر «مثل ستاره»

به نام خدا مادرم مثل ستاره                  می‌­درخشد پیش رویم ذره‌­ای از خوبی­‌اش را              باز می‌­خواهم بگویم  او همیشه مثل بابا               دست­‌هایم را گرفته حسّ امنیت، کنارش              در دل من جا گرفته  […]

شعار

1. حفظ و هدایت حفظ و هدایت مابه دست پیغمبره شناختن پیامبراز هر کاری بهتره 2. ستاره­‌های راه شب‌زده‌ها همیشهدرگیر اشتباهن پیامبر و امامان ستاره‌های راهند 3. مسیریاب راهنمای زندگیم:پیامبر و امامان نقشه‌ی راهم چیه؟مسیریابِ قرآن 4. کاردان همیشه و همیشهکار رو می‌دم به کاردون  پیامبر و امامنستاره‌ی آسمون 5. راه روشن راه سعادت ماراه روشن […]

داستان «سوره مبارکه طارق»

بسم الله الرحمن الرحیم اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم محمد دارد دندان‌های دائمی در می‌آورد به خاطر همین با افتادن دندان‌های شیری‌اش کمی مشکل دارد. تا بیفتند کلی اذیت دارد. دیروز موقع صبحانه از یکی از دندان‌های عقبی فک بالایش خون آمد. وقتی جلوی آینه رفت دید از زیر دندانش […]

داستان «بخشندگی اهل بیت(ع)»

امام حسن(ع) و امام حسین(ع) کودک بودند که مریض شدند. پبغمبر اکرم(ص) به دیدن ایشان آمد. وقتی حال آن‌­ها را دید خطاب به امیرالمومنین(ع) فرمود: «خوب است شما برای شفای فرزاندانتان نذر کنید.» امیرالمونین علی(ع) نذر کردند اگر فرزندانشان شفا پیدا کردند سه روز پی در پی روزه بگیرند. حضرت زهرا(س) و حسنین(ع) نیز این […]

شعر «یادگار»

به نام خدا گفته بودی که می­‌روی اما           یادگارت به جای خواهد ماندلرزش دست­‌های بی‌­رمقت          پشت دیوار کعبه را لرزاند قلب قرآن شبیه قلب خودت       بی‌­قرار علی و فاطمه بودیادگار تو یازده خورشید               ‌بر مدار علی و فاطمه بود […]

داستان «پول گمشده حسن»

زنگ تفریح خورده است. سعید از در کلاس بیرون می‌آید. همان موقع آراد دوستش از کلاس بغلی خارج می‌شود و با خوشحالی دست سعید را می‌کشد و هیجان زده می‌گوید: «بیا برویم بوفه، امروز می‌خواهیم با هم خوراکی‌های خوشمزه بخوریم.» بوفه شلوغ است و آن‌ها می‌روند ته صف. سعید می‌پرسد: «چه شده آراد، گنج پیدا […]

داستان «ما و پیامبر»

یک دقیقه‌ای می‌شود که آقای مهربان آمده‌اند توی کلاس؛ اما سینا و حمید چنان گلاویز هم شده‌اند که اصلاً متوجه حضور ایشان نمی‌شوند. حمید دارد با صدای بلند به سینا می‌گوید: «حقش بود همان دیشب که آن حرف نامربوط را زدی، یک مشت جانانه می‌کاشتم پای چشمت!» من و بچه‌ها سکوت کرده‌ایم بلکه این دو […]