شعر «از نگاهم سؤال میبارد»
[…]
شعر «بهترین کلام»
[…]
شعر «دریای خوبیها»
[…]
شعر «باران»
[…]
شعر «اقتدا به خورشید»
[…]
داستان «دوستان جدید صادق»
صدای زنگ مدرسه بلند شد. صادق با عجله کیفش را برداشت تا سوار سرویس بشود. او چند روز منتظر بود دوشنبه بشود، چون قرار بود با خانوادهاش به مهمانی تولد پسردایی صدرا بروند و میخواست گلدان سفالی زیبایی را که قبلاً درست کرده بود، به او هدیه بدهد. صادق هنوز سوار ماشین نشده بود که […]
داستان «حق فراموش شده»
[…]
داستان «همسایه جدید»
[…]
داستان «تیلههای کودکی بابا»
در خیابان راه میرفتیم. یکدفعه بابا دوستشان را دیدند. دوست بابا هم که متوجه ما شده بود، آمد جلو و با بابا شروع کرد به خوش و بش کردن. آنها چند دقیقهای صحبت کردند و بعد خداحافظی کردیم. وقتی از هم جدا شدیم، از بابا پرسیدم: دوست قدیمیتان بود بابا؟ معلوم بود خیلی با هم […]
داستان «ناشناس»
[…]