شعر «دلیل کارها»
[…]
داستان «کیف قشنگ»
حسنا برای رفتن به کلاس سوم، خیلی ذوق داشت. یک روز که با مامان و بابا برای خرید وسایل مدرسه، به بازار رفته بود، چشمش به یک کیف قشنگ افتاد. او از بابا خواست تا کیف را برایش بخرد، مامان از حسنا پرسید: «حسنا جان، چرا این کیف را انتخاب کردهای؟» حسنا جواب داد: «رنگش […]
داستان «درخت گردو»
خورشید از پشت کوهها بالا آمد و نور زرد رنگش را در جنگل سبز پهن کرد. فندقی سنجابه از خواب بیدار شد و صبحانهاش را خورد. مادرش؛ گلبلوط خانم به او گفت: «فندقی جان! امروز در جنگل کار دارم. میخواهم تو هم همراه من بیایی.»فندقی با تعجب پرسید: «چه کاری؟»گلبلوط خانم گفت: «آماده شو برویم، […]