دلیل کارها
آموزگار پرسید امروز از سعیده دلیل کوششت چیست؟ ای نور هر دو دیده! خندید و گفت:((دارم، یک آرزوی زیبا تا خنده را ببینم در چشم های بابا)) ناهید دوست دارد شغل معلمی را دلیل او چه زیباست! این هم کلاسی ما زهرا دلیل خوبی آورد با دل و جان او نغمه خوان شد و گفت: […]
کیف قشنگ
خورشید از پشت کوهها بالا آمد و نور زرد رنگش را در جنگل سبز پهن کرد. فندقی سنجابه از خواب بیدار شد و صبحانهاش را خورد. مادرش؛ گلبلوط خانم به او گفت: فندقی جان! امروز در جنگل کار دارم. میخواهم تو هم همراه من بیایی. فندقی با تعجب پرسید: چه کاری؟ گلبلوط خانم گفت: آماده […]
درخت گردو
خورشید از پشت کوهها بالا آمد و نور زرد رنگش را در جنگل سبز پهن کرد. فندقی سنجابه از خواب بیدار شد و صبحانهاش را خورد. مادرش؛ گلبلوط خانم به او گفت: فندقی جان! امروز در جنگل کار دارم. میخواهم تو هم همراه من بیایی. فندقی با تعجب پرسید: چه کاری؟ گلبلوط خانم گفت: آماده […]
داستان سوره مبارکه بیینه
به نام خدا بابای احمد چند روزی است که برای او یک چتر رنگارنگ با مقواهای رنگی درست کرده و به دیوار اتاق زده یک چتر سوره بزرگ که هر هفته یک سوره رویش می نویسند و می روند زیر چتر آن سوره. زیر چتر سوره رفتن یعنی هر کاری می کنند حواسشان هست که […]
عطر محبت
بابای خوبم یک باغبان است باغش چه سرسبز! چون بوستان است از خاک خوبش روئیده انجیر زیتون و انگور یک عالمه سیر انجیر ، شیرین انجیر ، نرم است مامان به من گفت: ” این میوه گرم است .” زیتون سبز است در سفره ی ما باز از خواصش می گفت بابا […]
فقط تو
تو خیلی مهربانی خدایا از تو ممنون قسم خوردی به انجیر قسم خوردی به زیتون دو تا میوه که خیلی مقوی و لذیذند مفید و خوب و خوشرنگ پر از رازند و ریزند درون میوهای ریز خدای پاک و دانا ! انرژی فراوان چه شکلی میشود جا؟! خدای نازنینم که خوب و […]
خوردنی های پر فایده
روزی از روزهای گرم تابستان، خرس قهوهای و پدرش آقای قویپنجه در جنگل سبز قدم میزدند و از بین درختان میوه میگذشتند. قهوهای وقتی چشمش به میوههای خوش آب و رنگ افتاد، زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت: پدر! میشود کمی میوه بچینیم و بخوریم؟ آقای قویپنجه گفت: بله پسرم! فکر خوبی است. اتفاقا […]
آلبالوی خوشمزه
علی و خانواده اش داشتند میرفتند مسافرت. در جاده ماشین های رنگ و وارنگی پشت سر هم از روبرو میآمد و از کنار ماشین آنها رد می شد. علی و برادرش محمد از پنجره به رنگ ماشین ها توجه میکردند و هر کدام درباره رنگشان نظری میداد. ناگهان یک ماشین بزرگ قرمز از کنارشان رد […]