حسنا برای رفتن به کلاس سوم، خیلی ذوق داشت. یک روز که با مامان و بابا برای خرید وسایل مدرسه، به بازار رفته بود، چشمش به یک کیف قشنگ افتاد. او از بابا خواست تا کیف را برایش بخرد، مامان از حسنا پرسید: «حسنا جان، چرا این کیف را انتخاب کردهای؟» حسنا جواب داد: «رنگش را خیلی دوست دارم.» مادر گفت: «فقط همین؟! درست است، رنگش قشنگ است، امّا به نظرت این کیف زیادی بزرگ نیست؟» حسنا گفت: «اشکال ندارد.» پدر گفت: «دخترم، نمیخواهی بیشتر فکر کنی؟ شاید اگر بقیه کیفها را با دقّت نگاه کنی، مورد بهتری هم پیدا شود.» حسنا کمی فکر کرد و گفت: «لطفا همین را برایم بخرید.» پدر و مادر نگاهی به هم کردند و کیف را برای حسنا خریدند.
کیف او خیلی بزرگ و جادار بود و قسمتهای زیادی داشت. حسنا دلش میخواست همه جای کیف را پر از وسیله بکند، به همین دلیل، هر چیزی را که خریده بود با شوق و ذوق توی قسمتهای مختلف کیفش گذاشت.
ماه مهر آمد و مدرسهها باز شد. حسنا با کیف زیبایش هر روز خوشحال و شاد به مدرسه میرفت. یک روز که معلم میخواست املاء بگوید، حسنا هر چه فکر کرد یادش نیامد جامدادیاش را در کدام قسمت کیفش گذاشته است. تمام زیپها را باز کرد و بالاخره مدادش را پیدا کرد، اما وقتی دید نوک مدادش شکسته است خیلی ناراحت شد. حسنا زود شروع کرد به تراشیدن مدادش، اما از املاء معلم جا ماند و نتوانست چند خط از آن را بنویسد.
آن روز حسنا با ناراحتی از مدرسه به خانه آمد. به مامان سلام داد و بعد کیفش را به گوشه اتاق انداخت و گفت: «مامان من دیگر این کیف را نمیخواهم.»
مامان جواب سلام حسنا را داد و گفت: «چرا عزیزم؟ مگر دوستش نداشتی؟ چرا دیگر نمیخواهیاش؟» حسنا گفت: «برای اینکه امروز از املاء جا ماندم و همهاش هم تقصیر این کیف است.» مامان با تعجب پرسید: «چرا از املاء جا ماندی؟ چه ربطی به کیف دارد؟» حسنا جواب داد: «آخر مامان، از بس که جاهای زیادی دارد، آدم یادش میرود وسایلش را کجا گذاشته! همه زیپهایش را باز کردم تا جامدادیام را پیدا کنم، ولی از املاء عقب ماندم.»
مامان با مهربانی گفت: «اشکالی ندارد دخترم، عوضش فهمیدی که این کیف مناسب تو نیست.»
حسنا دوباره با ناراحتی گفت: «تازه این کیف آنقدر سنگین است که دیگر نمیتوانم بلندش کنم، چون شانههایم درد میگیرد.» مامان گفت: «بله، کیفت بزرگ است و جادار، تو هم هر چه وسیله داشتی تویش گذاشتی، معلوم است اینطوری سنگینتر میشود و کمر و شانههایت را اذیت میکند.»
حسنا گفت: «مامان الان فهمیدم که چرا شما آن روز گفتید این کیف مناسب من نیست.» مامان گفت: «آفرین به تو که خودت فهمیدی اگر هر کاری من یا بابا میگوییم حتما دلیلی دارد. پس بهتر است که به حرفمان گوش بدهی حسنا جان.»
حسنا گفت: «چشم مامان. ببخشید که آن روز به حرفتان گوش ندادم. حالا با این کیف چه کار کنم؟» مامان دستی روی سر حسنا کشید و گفت: «کیف پارسالت هست، امّا کمی کهنه شده و زیپش خراب است. اگر بخواهی به بابا میگوییم زیپش را درست کند، من هم خیلی خوب آن را میشویم، حتما دوباره کیف خوبی میشود. میتوانی از فردا آن را برداری و این کیف را برای سال بعد نگه داری.»
حسنا گفت: «راست میگویید مامان، آن کیف خیلی بهتر از این است. چشم، همان را برمیدارم.» مامان از اینکه حسنا اشتباه خودش را قبول کرده بود، خوشحال شد و به حسنا آفرین گفت و او را بوسید. بعد رفت از توی کمد کیف سال قبل حسنا را درآورد و شست. شب که کیف خشک شد، پدر زیپش را تعمیر کرد، حسنا با خوشحالی تمام وسایلش را توی آن گذاشت و فردای آن روز با آن کیف به مدرسه رفت.
نویسنده: مریم ایوبی راد