پشم‌های رنگارنگ

اوایل تابستان بود. روستای زیبایی که آمنه و خانواده‌اش در آن زندگی می‌کردند در دامنه کوه قرار داشت. در آن روستا حرم یک امامزاده بود. مردم روستا خیلی به این امامزاده اعتقاد داشتند و تمام مراسم شادی یا عزاداری‌هایشان را در آن محل سرسبز و معنوی برگزار می‌کردند. چند وقت بود که بزرگ‌ترهای روستا تصمیم گرفته بودند ساختمان قدیمی امامزاده را تعمیر کنند. قرار بود این کار را مردان جوان روستا انجام دهند. از طرفی قالی صحن امامزاده هم خیلی کهنه و نخ‌نما شده بود. زنان روستایی تصمیم گرفتند تا با کمک یکدیگر یک قالی زیبا برای حرم ببافند. آسیه خواهر بزرگ‌تر آمنه که دبیرستان می‌رفت، قرار بود در بافتن قالی کمک کند اما آمنه هنوز سنش کم بود و بلد نبود قالی ببافد. آمنه و دوستانش خیلی دلشان می‌خواست مثل بقیه مردم، کاری برای نوسازی حرم امامزاده انجام بدهند. آسیه به خواهرش پیشنهاد کرد، دوستان هم‌سن و سالش را به خانه دعوت کند تا معلوم شود هر کدام از آنها در این کار جمعی خوب، چه کاری از دستشان ساخته است. به زودی، آمنه همه دوستانش را به خانه‌شان دعوت کرد. او یک زیرانداز حصیری بر روی چمن‌های حیاط پهن کرد. دخترها یکی‌یکی آمدند و با دامن‌های رنگارنگ پرچینشان کنار هم نشستند و با هم درباره اینکه چه کاری بلد هستند حرف زدند. بوی عطر نان تازه در فضا پیچیده بود. مادر آمنه داشت برای دانش‌آموزان نان محلی خوشمزه‌ای می‌پخت. آمنه به دوستانش گفت:«ما امروز دور هم جمع شدیم تا فکرهایمان را روی هم بگذاریم و ببینیم که برای تعمیر و نو کردن حرم امامزاده چکار می‌توانیم بکنیم.» گلنار گفت:«بافتن قالی سخت است، این کار را من اصلا بلد نیستم.» شادی گفت:«چه خوب می‌شود ما هم قالیبافی یاد بگیریم!» آمنه گفت:« ولی ما وقتمان کم است و تا بخواهیم آن را یاد بگیریم، مادرهایمان قالی را بافته‌اند.» مریم از جایش بلند شد و با هیجان گفت:«ما می‌توانیم در رنگ کردن نخ‌های قالی به مادرهایمان کمک کنیم.» دانش‌آموزان از پیشنهاد مریم خیلی خوششان آمد و خنده بر روی لب‌هایشان نشست. آسیه که بین دانش‌آموزان نشسته بود، گفت:«ما می‌توانیم از فردا‌ برای چیدن گل‌ها به دشت برویم.» سارا با خوشحالی گفت:«پدر من پشم‌های قالی را رنگ می‌کند، ما می‌توانیم با کمک پدرم گل‌ها را بجوشانیم و پشم‌ها را در دیگ‌ها بریزیم و رنگ کنیم.» مریم گفت:«پشم‌ها را آویزان می‌کنیم، تا خشک شود و بعد آنها را برای بافتن قالی به مادرهایمان می‌دهیم.» در همین هنگام مادر آمنه با نان‌های داغ و شیرین به طرف دانش‌آموزان آمد. آمنه تمام ماجرا را برای مادرش تعریف کرد. مادر در حالی که به دانش‌آموزان گرده‌های نان تعارف می‌کرد، با خوشرویی گفت:«آفرین دخترهای قشنگم، خیلی فکر خوبی کردید. من هم به شما می‌گویم کدام گل‌ها را بچینید که به رنگ آنها برای بافتن قالی احتیاج داریم.» دانش‌آموزان از مادر آمنه بخاطر نان خوشمزه‌ای که پخته بود تشکر کردند و به خانه‌های خودشان برگشتند. بالاخره تابستان تمام شد. ساختمان امامزاده تعمیر و رنگ شده بود. فرش زیبای بافته شده هم در اتاق کنار ضریح پهن بود. آمنه به همراه آسیه و دوستانش، در صف جماعت روی فرش تازه بافته شده نشسته بود و منتظر بود مادرش برای آنها صحبت کند. مادر آمنه گفت:«دخترهای قشنگم، من از تک‌تک شما بخاطر همکاری و همراهی برای بافت فرش امامزاده ممنونم. چه خوب است که همه ما بعد از خواندن نماز جماعت سجده شکر کنیم و از خدا تشکر کنیم که این خیر و توفیق را نصیب ما کرد تا در نوسازی این حرم نورانی هر کدام به اندازه توانمان کاری انجام دهیم.» آمنه سرش را روی مهر گذاشت تا سجده شکر کند. او احساس کرد عطر گل‌هایی که در دشت چیده بود، در مشامش پیچیده و فضای اطرافش را فرا گرفته است. نویسنده: طاهره الماسی