مطهره تازه پایش را از گچ باز کرده بود. او دستش را دور کمر پدرش حلقه کرده بود و آرام آرام داشت راه می رفت. پدر گفت: آفرین مطهره جان. خیلی راه رفتنت خوب شده. انشاالله خیلی زود میتوانی بروی سرکلاس. پدر مراقب بود که مطهره پایش را صاف روی زمین بگذارد. آنها وارد خانه شدند. مثل همیشه بوی غذاهای خوشمزه مادر همه جا پیچیده بود. مطهره روی صندلی نشست و نفس راحتی کشید و گفت: خسته شدم از بس که صاف راه رفتم. پایم خیلی درد گرفت. هر چه گفتم بابا هم مرا بغل نکرد.
مادر به مطهره نگاه کرد و گفت: آقای دکتر اجازه ندادند که ما تو را بغل کنیم. تو خودت باید راه بروی، تا پاهایت بهتر شود. من و پدرت می خواهیم زودتر خوب بشوی عزیزم. مطهره گفت: امروز غذا چی داریم؟ مادر گفت: امروز غذای مورد علاقهات را درست کردهام. اما قبلش باید آبگوشتت را بخوری تا استخوان پایت مثل گذشته محکم شود. مطهر اخم هایش را در هم کشید و گفت: وااای مامان باز آبگوشت؟! مادر گفت مگر نمیخواهی زودتر خوب شوی؟ مطهره آبگوشت را از مادرش گرفت و به سرعت سر کشید. او می دانست بعد از آبگوشت قرار است غذای مورد علاقه اش را که ماکارونی است، بخورد. قبل از خوردن ناهار، مطهره آهسته به طرف گوشی تلفن رفت و با نازنین همسایه طبقه بالایی که دوستان صمیمی با هم بودند، با صدای یواش صحبت کرد. مادر گفت: مطهره جان بیا غذا را کشیدهام.
دو ساعت بعد، زنگ در آپارتمان زده شد. مطهره با خوشحالی از جا پرید و گفت: بابا من خودم در را باز میکنم. نازنین پشت در بود. او سه جعبه قشنگ داد به مطهره و گفت: این هم سفارش های تو. به پدرم گفتم همان رنگ گلهایی را خواسته بودی برایت بیاورد. مطهره گفت: وااای چقدر جعبههای خوشگلی! حتماً مادر و پدرم خیلی خوشحال میشوند. پولی که داده بودم کم نبود؟ نازنین گفت: نه. اگر کار دیگری داشتی بگو! مطهره جعبه ها را گذاشت روی میز و پدر و مادرش را که هنوز توی آشپزخانه بودند، صدا کرد. آنها با تعجب به جعبه ها نگاه کردند. مادر پرسید : این جعبه های خوشرنگ مال کیست؟
مطهره اشاره به یکی از جعبه ها کرد و گفت: این مال شما است، لطفاً بازش کنید. مادر جعبه را باز کرد؛ دو شاخه گل رز زرد رنگ تویش بود. مادر با خوشحالی گفت: وای رز زرد! تو میدانستی من گل رز زرد دوست دارم؟ مادر گلها را بود کرد. او توی جعبه یک کاغذ کوچک تا شده دید. بازش کرد و خواند. در کاغذ نوشت شده بود: مامان جانم ممنونم که تمام این یک ماه که پایم شکسته بود، مراقب سلامتی من بودی، از طرف دختر مطهره. اشک در چشمان مادر حلقه زد. مطهره به جعبه دوم اشاره کرد و گفت: بابا جان این جعبه هم مال شما است. بابا در جعبه را باز کرد. توی جعبه دو شاخه گل صورتی بود. بابا مطهره را بوسید و گفت: عزیزم کی وقت کردی این گلها را سفارش بدهی؟
مطهره گفت: دیروز عصر که نازنین آمده بود پیشم، پولهای قلکم را دادم به او و گفتم از گل فروشی پدرش این گلها را برای شما بیاورد. بابا از مطهره پرسید: جعبه سوم برای کیست؟ مطهره گفت: آن گل هم برای خانم معلم است. مادر گفت: آفرین معلم با اینکه خانهاش به اینجا دور است اما این همه راه میآید تا تو از درس کلاس عقب نمانی… واقعاً جا دارد که با هدیهای جواب محبتش را بدهی. یک ساعت بعد معلم زنگ خانه را زد. مطهره با شوق و ذوق جعبه را به دست گرفت و پشت در منتظر ورود خانم معلم عزیزش ایستاد تا هدیه اش را به او بدهد.
نویسنده: اعظم اختری