لاک‌پشتی یا حلزونی

یکشنبه ساعت 9 شب. من و آقاجان تنها هستیم. خوبی‌اش این است که آقاجان همه کاری بلد است. آتش درست کردنش حرف ندارد. توی پنج دقیقه چنان آتشی درست می‌کند که دهانت باز می‌ماند. حتی آشپز خوبی هم هست. من عاشق ماکارونی‌هایش هستم. حتی بلد است موهایم را ببافد. دو هفته‌ی دیگر مدرسه‌ها باز می‌شوند. باید برگردم خانه‌مان. امسال می‌روم کلاس پنجم. من و مامان با هم آماده بودیم که به آقاجان کمک کنیم برای چیدن گردوها. ولی ما حالا تنها هستیم. دوشنبه ظهر تا وقتی تنها هستیم خبری از چیدن گردوها هم نیست. ولی من دوست دارم زودتر چیدن گردوها را شروع کنیم. امروز آب قطع شده بود. باید از چشمه آب می‌آوردیم. چشمه تقریبا وسط روستاست. خدا را شکر به خانه آقاجان نزدیک است. هفت هشت پله می‌خورد می‌رود پایین. پله‌هایش سنگی و قدیمیست. مساوی نیست. بعضی بلندتر و بعضی کوتاه‌ترند. حتی سنگ‌هایش هم صاف نیست. انگار کلی سنگ گِرد جمع کرده‌اند، باهم ریخته‌اند لای سیمان و ازش پله درست کرده‌اند. روی هر پله که پا می‌گذارم باید حواسم را جمع کنم که پایم روی قلنبه‌های بیرون زده از پله سُر نخورد. پایین پله‌ها، پنج قدم که برمی‌دارم می‌رسم به دو شیر آب. جلوی شیرها را جوب آبی کشیده‌اند که به یک لوله قرمز رنگ می‌رسد. کنار دهانه لوله ایستادم، فقط از شانه‌هایم پایین‌تر است. کنار لوله قرمز پر است از سنجاقک. آقاجان دبه‌های بزرگ را پر می‌کند و من دو دبه‌ی کوچک شربت سن‌ایچ را برمی‌دارم. الان دل من هم مثل دبه‌های بزرگ آقاجان پر شده از دلتنگی برای مامان. اگر زن‌دایی بچه‌اش زودتر به دنیا نمی‌آمد، احتیاج به کمک مامان هم نداشت و الان پیش هم بودیم.
سه شنبه ظهر. امروز صبح آقاجان گفت خاله نسرین قرار است فردا شب بیاید. حسابی حوصله‌ام سر رفته بود. با اصرار من آقاجان قبول کرد حداقل یک درخت را باهم بچینیم. بعد از صبحانه، آقاجان بالای درخت رفت. قبل از بالا رفتن یک چوب را به درخت تکیه داد. چوب صاف و بلند بود. تا نزدیک نوک درخت می‌رسید. شاید نزدیک دو متر می‌شد. آقاجان بالای درخت که رسید چوب را بالا کشید. آقاجان خیلی قوی است. من چوب را حتی نتوانستم تکان بدهم. با چوب به شاخه‌های درخت می‌زد و گردوها و برگ‌ها پایین می‌ریختند. من تند و تند سعی می‌کردم گردوها را جمع کنم. آقاجان با نفس نفس می‌گفت:«دختر صبر کن الان گردوها می‌خورن به دست و گردنت. صبر کن کارم تموم شه با هم جمع می‌کنیم.» من ولی می‌خواستم کار را زودتر تمام کنم. با چشم گردوها را دنبال می‌کردم و سریع برشان می‌داشتم. بعضی‌هایشان لای برگ‌ها قایم می‌شدند. اولین گردو توی کتفم خورد. خیلی درد داشت. دردش از زدن انگشت کوچکم به گوشه مبل هم بیشتر بود. ولی به روی خودم نیاوردم. دومین گردو توی سرم خورد. این یکی دردش بیشتر هم بود. آقاجان این یکی را دیده بود. مجبورم کرد چند دقیقه‌ای بنشینم. خوب شد گفت بنشینم وگرنه گریه‌ام می‌گرفت. چند دقیقه بعد آقاجان گفت:«سارا جان بابا این شاخه رو تموم کردم. حالا تو این ور رو جمع کن من میرم اون یکی شاخه.» زمین پر از گردو شده بود. هر چقدر جمع می‌کردم تمام نمی‌شد. خداروشکر دیگر گردویی به من نخورد. غیر از یکی که افتاد روی سنگ و بعد به مچ دستم خورد. دردش از قبلی‌ها کمتر بود. شبیه وقتی بود که بی‌هوا آرنجم را می‌کوبیدم توی در! آقاجان از درخت پایین آمد ولی من هنوز گردوهای یک طرف را هم تمام نکرده بودم. موهایم به گردنم چسبیده بود. کمرم را صاف کردم. کش و قوسی به بدنم دادم. با پشت دست، عرق روی پیشانی‌ام را پاک کردم. – این درخته هر سال چقدر گردو میده؟– خدا برکت بده. اون دو تا کیسه پر میشه جانم. کیسه اول هنوز نصف هم نشده بود. خسته شده بودم. دکمه برگشت هم نداشتیم. باید تا غروب تمامش می‌کردیم. آقاجان صدای اذان مسجد را که شنید دست از گردوها کشید. نماز را خواندیم و آقاجان گفت باید برود سراغ گوساله‌ها تا برایشان آب و علف بگذارد. طویله گوساله‌ها توی باغ بیرون از روستاست. هربار رفتن و برگشتن آقاجان دو ساعتی طول می‌کشد. نیم ساعتی هست که آقاجان رفته و من که خسته شده‌ام دارم توی دفترم می‌نویسم. تنهایی گردو جمع کردن خیلی سخت است. سه‌شنبه 10 شب. سختی کار بعد از رفتن آقاجان بیشتر شد. گردوها حسابی زیاد بود و من هم خسته شده بودم. با خودم می‌گفتم کاش مثل پارسال همه بودند. خیلی خوش گذشت. چقدر با سمانه خندیدیم و گردو خوردیم. ظهری حتی دوست نداشتم یک گردو هم بخورم. به قول مامان انگار همان دوتایی که خورده بودم سر دلم مانده بود. لاک‌پشتی گردوها را جمع می‌کردم شاید هم حلزونی. باد می‌آمد. برگ‌ها را از روی گردوها کنار می‌زد. گردوها را توی سطل می‌ریختم. سطل که پر می‌شد توی گونی خالی‌اش می‌کردم. گونی نصفه پر شده بود. صدای تِقی آمد. شبیه شکسته شدن چوب زیر پای کسی بود. از پشت سرم بود. برگشتم. باورم نمی‌شد. دو سه بار محکم پلک زدم. بعد چشم‌هایم را تا جایی که می‌شد گشاد کردم و لب‌هایم از دو طرف کش آمد. سریع بلند شدم. سمانه را بغل کردم. خاله با سه ‌قلوها و عمو معین آمده بودند. کار عمو معین زودتر تمام شده بود و امروز راه افتاده بودند. خاله را سفت بغل کردم. یاد مامان افتادم. خیلی دلم برایش تنگ شد. خاله هم سفت بوسم کرد. بعد از خوردن الویه‌ای که خاله از تهران آورده بود. همگی زیر درخت گردو جمع شدیم. قبل از آمدن آقاجان هر دو کیسه پر شد.
نویسنده: سیده فائزه جعفری