شیشه گلاب

اردیبهشت ماه بود و بوی گل محمدی همه جا را پر کرده بود. طبق معمول هر سال باید به مزرعه باغ گٌل‌مان می‌رفتم تا به پدرم در چیدن گل‌ها کمک کنم. یک روز حدود ساعت چهار بعد از ظهر بود که خسته از گل چینی به سوی خانه‌مان حرکت کردم.  چند نفر از دوستانم را در کوچه دیدم که به سرعت می‌دویدند. آنها تا مرا دیدند ایستادند. سهیل جلو آمد گفت: احمد تو هم بیا بازی کن؛ نمی‌دانی چه بازی خوبی است.گفتم: بازی‌تان چه هست؟ اشکان جواب داد: خیلی راحت  می‌رویم زنگ در خانه ها را می‌زنیم و خودمان هم گوشه‌ای پنهان می‌شویم، صاحبخانه با تعجب در را باز می‌کند، اما کسی را  پشت در نمی‌بیند، و ما هم یواشکی به او می‌خندیم و دوباره می‌رویم در خانه بعدی را می‌زنیم، خوشم از کارشان نیامد، گفتم: این کار مردم آزاری است، اگر فکر می‌کنید صاحبخانه‌ها نمی‌فهمند، کسی غیر از او هست که می‌بیند و شما نمی‌توانید از او مخفی کنید!

مهران گفت: کی؟ گفتم: خدا! او دوست ندارد ما  دیگران را اذیت کنیم، خدا همه کارهای خوب یا بد ما را می‌بیند. سهیل گفت: یعنی نمی‌آیی؟ گفتم: شما به من پیشنهاد این کار را دادید من هم  برای شما پبشنهادی دارم که خیلی بهتر است. الآن که از مزرعه برگشته‌ام، حیاط خانه مان پٌر از گل محمدی است، بیایید برویم با کمک هم آنها را پرپر کنیم تا پدرم بتواند از آنها گلاب بگیرد، من هم قول می‌دهم بخاطر کمک‌تان، بعد از آماده شدن گلاب، نفری یک شیشه به شما بدهم. دوستانم به هم نگاه کردند و با قبول پیشنهادم، همه با هم به طرف خانه‌مان حرکت کردیم. در راه یکی از بچه‌ها گفت: زنگ خانه مردم زدن و فرار کردن و ناسزا شنیدن و خدا را ناراحت کردن کجا! و گلاب‌گیری و مادران‌مان را خوشحال کردن و خدا را راضی کردن کجا؟

نویسنده: پروین مبارک