به نام خدا
آن روز که معلم بعد از کلاس قرآن
با ما کمی سخن گفت با روی باز و خندان،
از کیف خود درآورد او برگههای رنگی
دست تمام ما داد با فرزی و زرنگی
یک برگه ماند و او گفت: «این هم برای خودم،
هر کس به جای خودش من هم به جای خودم»
او گفت: «ما هر کدام داریم اخلاق بد
هر کس به روی برگه یک عیب مینویسد»
آن روز هر کسی بود مشغول اخلاق خود
آن برگههای رنگی کمکم سیاه میشد
او گفت: «مثل راز است این برگههای کوچک
حالا همه بیایید دانه به دانه، تک تک
باید که این برگهها یک، یک شود مچاله
جای پلیدی کجاست؟ تهِ سطل زباله!»
آن روز یادمان ماند آن روز شاد و زیبا
روزی که ترک کردیم یک عیب و یک بدی را
بسیار فرق دارد اخلاق خوب با بد
چون فرق روز با شب یا فرق صفر با صد
وقتی که خوب باشی خندان و شادمانی
مثل گل ستاره در باغ آسمانی
شاعر: فائه زرافشان