دسته‌ی محرم

بچه‌ها حلقه زدند دور عباس. عباس مشک را بغل کرد. امیر میکروفون را برداشت. هادی هم دست برد سمت پرچم قرمز. عباس میکروفون را از دست امیر کشید و گفت:«این هدیه جشن تولد خودم است بابام خریده. پرچم هم به کسی نمی‌دهم عمه‌ام از کربلا برای من آورده!»
هادی پرچم را روی زمین گذاشت و گفت:«نمی‌شود که هم سقا باشی هم نوحه خوان هم علمدار.» 
عباس گفت:«خوب امیر خودش میکروفون می‌خرید. تو هم پرچم. نمی‌شود که همه‌اش از وسایل من استفاده کنید.»
هادی گفت:«مامان که دیشب گفت با عجله آمدیم خیلی از وسایل ما جا ماند. و الا که خودمان پرچم و میکروفون داریم.» 
بعد به امیر گفت:«بیا برویم. این طوری که نمی‌شود دسته راه انداخت.»
و از اتاق بیرون رفتند.
عباس میکروفون را روشن کرد و شروع کرد به خواندن.
اما کسی نبود سینه بزند. بلند شد از پنجره نگاه کرد. امیر و هادی داشتند با بچه‌ها توی کوچه فوتبال بازی می‌کردند.
عباس هم دلش خواست برود فوتبال.
مامان که داشت هال را جاروبرقی می‌کشید سرش را برد توی اتاق عباس و گفت:«پس چرا نشسته‌ای؟ مگر نمی‌خواهی بروی دسته راه بیندازید؟» 
عباس میکروفون را خاموش کرد و گفت:«امیر و هادی رفتند فوتبال.»
مامان گفت:«تو چرا نمی‌روی؟» 
عباس گفت:«من می‌خواهم نوحه تمرین کنم.»
مامان در اتاق عباس را بست و سیم جاروبرقی را جمع کرد.
عباس چند بار میکروفون را روشن کرد و با صدای بلند نوحه‌اش را تمرین کرد. گلویش خشک شد. بلند شد برای خودش از مشکش هی آب خورد و آب خورد.
یک دور هم پرچم را گرداند. شکمش از زیادی آب خوردن شد شبیه مشک.
دست کشید روی شکمش. به نظرش کمی مسخره آمد.
صدای بچه‌ها توی کوچه بالا گرفت. توپ را به هم پاس می‌دادند و می‌خندیدند. ظهر تابستان بود و هوا بدجوری داغ. دلش پیش بچه‌ها بود. بلند شد. مشک را برداشت و رفت سراغشان. با صدای بلند گفت:«بچه‌ها کی آب می‌خواهد؟» 
یکی از بچه‌های کوچک دوید سمتش. بعد نفر بعدی. بچه‌ها دور عباس حلقه زدند و مشک خالی شد. عباس خوشحال شد. برگشت بالا. میکروفون و پرچم را برداشت آمد پایین. امیر را صدا کرد و میکروفون را داد به او. امیر خوشحال شد و میکروفون را گرفت. پرچم را هم به هادی داد مشک را هم خودش برداشت. بچه‌ها فوتبال را رها کردند. آرام آرام کنار هم ایستادند. دسته شکل گرفت. امیر میکروفون را روشن کرد. هادی علمدار شد. عباس رفت مشک را پر کرد و برگشت وسط دسته. بچه‌ها یواش‌یواش راه افتادند توی کوچه‌ها.

نویسنده: نرگس افروز