به نام خدا
پدر محمد معلم است. او امروز به دلیل یک بیماری به دکتر رفته و دکتر برای او به مدت یک هفته استراحت مطلق نوشته است. محمد وقتی از مدرسه برگشت این موضوع را فهمید و خیلی از بیماری پدرش ناراحت شد. همه اعضای خانواده دورهم جمع شدند تا برای مشکل پیش آمده راه حل پیدا کنند. مادر گفت: « برای اینکه هرچه سریعتر این بیماری خوب شود، باید برخی از غذاها را به پدر بدهیم و سعی کنیم کارهای پدر را برای این یک هفته بین خودمان تقسیم کنیم.» محمد گفت: « من به جای پدر برای خرید بیرون میروم.» خواهرهای کوچک محمد هم گفتند: « ما هم به مادر در آشپزی کمک میکنیم.» پدر هم گفت: « من با مدیر مدرسه صحبت کردم و قرار است یکی از معاونهای مدرسه، این یک هفته به جای من سر کلاس برود.» محمد این هفته امتحان داشت و از طرفی هم باید به پدر و مادرش کمک میکرد و کمی نگران بود. مادر گفت: « اگر برنامه ریزی کنی هم میتوانی خریدها را انجام بدهی و هم امتحانت را بخوانی.» محمد یک برنامه برای خودش نوشت و به جای زمانهایی که برای بازی گذاشته بود، خرید را قرار داد. محمد تجربه خریدهای زیاد و سنگین نداشت؛ به خاطر همین برایش سخت بود که مانند پدر خرید کند، آنچه را مادر گفته، درست انتخاب کند، به خوبی حساب و کتاب کند و در آخر بارها را به تنهایی تا خانه بیاورد. با همه این سختیها، این هفته به محمد خیلی خوش گذشت؛ چون احساس میکرد خیلی بزرگ و توانمند شده است. به برنامههایش هم بهتر میرسید؛ امتحانهایش را به خوبی پشت سر گذاشت و تمام خریدها را با دقت و طبق دستور خرید مادر انجام داد. هر چند برای او انجام برخی کارها به جای پدر سخت بود، اما لذت کمک به خانواده و خوب شدن حال پدرش بسیار شیرینتر بود. بالاخره یک هفته گذشت، حال پدر خوب شد. در این یک هفته محمد کارهای جدیدی یاد گرفت و احساس خیلی خوبی را تجربه کرد و توانست با یک برنامه درست و خوب، از این یک هفته سخت به بهترین شکل عبور کند.
نویسنده:فاطمه هاشمیدمنه