به نام خدا
من و خانوادهام رفته بودیم گردش. سارا داشت با علفها بازی میکرد. تا قورباغه را جلوی صورتش گرفتم، شروع کرد به جیغ کشیدن و دوید آن طرف. مادرم، سرشان را از توی سبد وسایل بیرون آوردند و اخم کردند. گفتم: «من که کاری نکردم. آقا معلم گفته.» مادر همانطور که چپ چپ نگاهم میکردند، گفتند: «ایشان چه گفتهاند؟» گفتم: «آقا معلممان گفتهاند ببینید قورباغه چطوری شنا میکند شما هم یاد بگیرید. من میخواهم مثل بچه قورباغهها شنا کنم.»
مادرم ظرفها را از داخل سبد بیرون آوردند و روی زیرانداز گذاشتند. حیوان کوچک را به طرف مادرم گرفتم. مادرم گفتند: «این که بچه قورباغه نیست.» آوردمش جلوتر و گفتم: «چرا هست. ببینید چقدر کوچک است.» یکدفعه قورباغه جستی زد و پرید توی چمنها. قورباغه همرنگ چمنها بود و به سرعت توانست خودش را پنهان کند. گریهام گرفت، گفتم: «دیدید بچه قورباغهام گم شد؟» مادرم گفتند: «غصه نخور. یکی دیگر پیدا میکنی. برکه پر از این قورباغهها است.»
پدرم قابلمه به دست نزدیک شدند و گفتند: «چه شده؟ چرا پکری صادق جان؟» گفتم: «آخر بچه قورباغهام فرار کرده است.» پدرم گفتند: «بچه قورباغه که توی خشکی زندگی نمیکند.» گفتم: «زندگی میکند. خودم دیدم، الان اینجا بود.» پدر قابلمه را پیش مادرم گذاشتند. یک کاسه سفید بزرگ، از توی ظرفها برداشتند؛ بعد دستم را گرفتند و با هم رفتیم کنار برکه. سارا هم دوید و آمد پیش ما. پدرم از من خواستند ظرف را از آب کنار خزههای سبز، آرام پٌر کنم. آب خیلی سرد بود و دستم یخ کرد. کاسه را از آب بیرون آوردم و پرسیدم: «بابا این نقطههای سیاه، آشغال هستند؟» پدرم خندیدند.
سارا گفت: «وااای! بابا، این دوتا سیاهی چه هستند که دارند تکان میخورند؟» خواهرم راست میگفت. دوتا قلمبگیِ سیاهِ دمدارِ خیلی ریز بودند که تند تند توی آب به این طرف و آنطرف میرفتند. دستم را بردم تا یکی از آنها را بگیرم. خیلی فرز بود. یک لحظه بین دو انگشتم گیر کرد، ولی آنقدر لیز و لزج بود که تندی فرار کرد. سارا از خوشحالی پرید بالا. بابا خندیدند و گفتند: «اینها بچه قورباغه هستند.» من و سارا با متعجب گفتیم: «بچه قورباغه؟» گفتم: «چرا اینشکلی هستند بابا؟»
پدرم دستشان را توی کاسه کردند و یک چیز لزج بیرنگ بیرون آوردند و گذاشتش کف دستم و گفتند: «این دانههای سیاه هم که پرسیدی چیست، تخم قورباغه است. بچه قورباغهها از توی این تخمها بیرون میآیند.» سارا با ترس و لرز یکی از تخمها را گرفت و اخمهایش توی هم رفت و گفت: «چه لیزه…» پدرم گفتند: «کم کم بچه قورباغهها دست و پا درمیآورند. بدنشان بزرگتر میشود و دمشان کوچکتر.» پدرم یکی از آنها را که داشت توی آب شنا میکرد، نشانمان دادند. رنگش سبزتر بود و دست و پاهایش توی آب تکان میخورد. ولی هنوز دم داشت.
سارا داد زد: « آن را ببین؛ از قورباغهای که دیدیم بزرگتر است داداش.» انگشت اشارهاش را دنبال کردم. دُم این یکی خیلی کوتاهتر بود و دست و پاهایش بلندتر و آنها را درست همانطوری که آقا معلم گفته بود، به طور منظم تکان میداد: جمع، باز و بسته… . از خوشحالی دویدم توی آب و گفتم: «باید بگیرمش.» پدرم گفتند: «چکار میکنی پسر؟ تا وقتی دم دارند که نمیتوانند از آب بیرون بیایند. بزرگ که شدند، میتوانند هم در آب زندگی کنند هم خشکی؛ چون دوزیست هستند.»
چشمم به یکی دیگر افتاد که چاقتر از همه بود و روی یک برگ نیلوفر نشسته بود. خواستم نزدیکش شوم که یک دفعه دهانش را باز کرد و به سرعت عجیب و غریبی با زبان دراز صورتیاش، پروانهای را که بالای گل نشسته بود، کشید توی دهانش و قورتش داد. از ترس یک دفعه زیر پایم خالی شد و با سر افتادم توی آب. وقتی بلند شدم، پدرم و سارا را دیدم که میخندیدند. مثل موش آب کشیده شده بودم. خودم هم زدم زیر خنده. پدرم گفتند: «دیدی چقدر راحت و سریع پروانه را خورد؟ خودش هم به زودی غذای حیوان دیگری مثل مرغ ماهیخوار میشود. چند وقت بعد هم مرغ ماهیخوار، شکار یک عقاب میشود.»
سارا پرسید: «آخرش چه میشود بابا؟» پدرم گفتند: «آن عقاب هم بالاخره یک روزی میمیرد و کم کم تبدیل به خاک میشود و آن خاک، دانه گیاهی را توی خودش رشد میدهد. باران و نور خورشید، باعث میشود گیاه گل بدهد. پروانه شهد گل را میخورد و شاید یکدفعه غذای یک قورباغه سبز بشود.» من و سارا با هم گفتیم: «چقدر جالب!» پدرم گفتند: «این آفرینش خدای بزرگ و توانا است.» پدرم دستم را گرفتند و کمک کردند از آب بیرون بیایم. همینطور که با هم به سر و لباس خیسم میخندیدیم، از پدرم و سارا پرسیدم: «حالا بگویید من با این سر و وضع، جواب مامان را چه بدهم؟»
نویسنده: فاطمه شایان پویا