داستان «چی مهم‌تره؟»

                                                                                                                         به نام خدا

فندقی سنجابه، خرس قهوه‌ای و زبرک خرگوشه دوستان خوبی بودند که در جنگلی بزرگ و سرسبز زندگی می‌کردند. آنها هر روز دور هم جمع می‌شدند و با هم بازی می‌کردند. بازی‌های مختلف و جور واجور. یک روز زبرک و قهوه‌ای برای بازی به طرف خانه فندقی رفتند. نزدیک درختی که خانه فندقی بالای آن قرار داشت، مشغول بازی شدند. بعد از این که کمی بازی کردند، مادر فندقی از خانه بیرون آمد و گفت: «بچه‌ها ما امروز مهمان داریم و برای ناهار می‌خواهم آش گردو بپزم. ولی گردوی کمی در خانه داریم. سبزی آشی هم نداریم. می‌شود لطفا بروید و برای ناهار، گردو و سبزی جمع کنید؟»
بچه‌ها قبول کردند و هر کدام یک سبد از مادر فندقی گرفتند و به طرف درخت گردویی که وسط جنگل قرار داشت راه افتادند. وقتی به درخت گردو رسیدند، فندقی که در جمع‌آوری گردو مهارت خوبی داشت، گفت: «بچه‌ها بیایید با هم مسابقه بدهیم. هرکس گردوی بیشتری جمع کند برنده است.» قهوه‌ای و زبرک قبول کردند و سه تایی شروع کردند به جمع کردن گردوها. فندقی خیلی زود سبدش را پر کرد و برنده شد. او از این که توانسته بود بیشتر از دوستانش گردو جمع کند خیلی خوشحال شد و بالا و پایین پرید.
بچه‌ها سبدهای گردو را به خانه فندقی بردند و گردوها را به مادرش تحویل دادند. بعد با سبدهای خالی برای جمع کردن سبزی به طرف سبزه‌زار حرکت کردند. زبرک در راه پیشنهاد داد در جمع کردن سبزی هم با هم مسابقه بدهند. وقتی به سبزه‌زار رسیدند سه تایی مشغول جمع کردن سبزی شدند. این بار زبرک زودتر از دوستانش سبدش را پر کرد و برنده شد. فندقی از برنده شدن زبرک، خیلی ناراحت شد و شروع کرد به گریه کردن. خودش را به زمین می‌کوبید و می‌گفت: «چرا زبرک برنده شد؟ من باید برنده می‌شدم.‌» قهوه‌ای گفت: «دفعه پیش تو برنده شدی و این بار زبرک! این که گریه ندارد. اما فندقی همچنان ناراحت بود.»
بالاخره فندقی راضی شد از گریه کردن دست بردارد و با هم سبدهای سبزی را به خانه بردند و به مادر فندقی دادند. از آن روز به بعد هر وقت در بازی‌ها فندقی برنده نمی‌شد، گریه می‌کرد و سر و صدا راه می‌انداخت. قهوه‌ای و زبرک از این نوع رفتار فندقی ناراحت می‌شدند، اما نمی‌دانستند چطوری به دوستشان کمک کنند که خودش را به خاطر یک باخت ساده انقدر اذیت نکند. بالاخره فندقی تصمیم گرفت دیگر در هیچ مسابقه‌ای شرکت نکند تا هیچ وقت بازنده نشود‌.
یک روز زبرک و قهوه‌ای مشغول مسابقه بودند. اما فندقی گوشه‌ای ایستاده بود و به دوستانش نگاه می‌کرد. لاک‌پشت پیر از آنجا رد می‌شد که فندقی را دید. جلو رفت و از او پرسید: «چرا اینجا تنها ایستاده‌ای و ناراحتی؟ چرا با دوستانت بازی نمی‌کنی؟» فندقی به لاک‌پشت پیر گفت: «من مسابقه را دوست ندارم.» لاک پشت پیر پرسید: «چرا؟» فندقی گفت: «چون دوست ندارم ببازم. من دوست دارم همیشه برنده بشوم‌.»
لاک‌پشت پیر لبخندی زد و گفت: «باختن هم قسمتی از بازی است. من هم وقتی مثل تو بچه بودم دوست نداشتم هیچ وقت بازنده بشوم. به همین خاطر در مسابقات و بازی‌های گروهی با دوستانم شرکت نمی‌کردم. می‌دیدم که آنها شاد هستند و با هم بازی می‌کنند، اما من تنها می‌ماندم. کمی که بزرگ‌تر شدم فهمیدم چیزهایی هست که از برد و باخت مهم‌تر است. چیزهایی مثل شاد بودن در کنار هم و تلاش کردن. حتی وقتی بازنده می‌شوی، از بازی، چیزهای جدیدی یاد می‌گیری و اینطوری می‌توانی با فکر و تمرین بیشتر، دفعه بعد بازی بهتری بکنی؛ این شکست خوردن اصلا چیز بدی نیست.»
فندقی به دوستانش نگاه کرد که با هم می‌خندیدند و شاد بودند. کمی فکر کرد. دید او هم می‌تواند مثل دوستانش در این شادی شرکت کند. فقط اگر به برد و باخت فکر نکند و حرف‌های لاک پشت پیر را همیشه به یاد داشته باشد. به همین خاطر خیلی زود به طرف زبرک و قهوه‌ای دوید و با خوشحالی به دوستانش گفت: «منم مسابقه! منم مسابقه!»

نویسنده: ساجده کارخانه‌ای