داستان «چشم‌های دخترک»

سارا به رودخانه رسید. رودخانه از سراشیبی تپه پایین می‌آمد. جاده آن را دو قسمت کرده بود. قسمت بالایی رودخانه با یک لوله خیلی بزرگ از زیر جاده به قسمت پایینی وصل شده بود.

هرکدام از بچه‌ها با خود چیزی آورده بود. سارا گردو آورده بود، الهه پنیر و خیار، زهرا نان محلی. نگار فقط یک لقمه دستش بود. برای خودش یک ساندویچ مخصوص  آورده بود.

نان و پنیرها را که خوردند سارا پیشنهاد داد سنگ جمع کنند. همگی مشغول شدند. سارا برای پیدا کردن سنگ‌های خاص‌تر به قسمت پایینی رودخانه رفت. کفش‌هایش را درآورد. پاچه‌های شلوارش را بالا زد. توی آب رفت. خیلی سرد بود. تنش لرزید. دست‌هایش را دور خودش حلقه کرد. سنگ‌های زیر آب مشخص بود. تمام سنگ‌های زیر پایش را با دقت نگاه کرد. همه‌اش کنار رودخانه هم بود. دو قدم جلوتر رفت. آب گل‌آلود شد. چیزی دیده نمی‌شد. صبر کرد تا گِل‌ها ته‌نشین بشوند. دوباره خم شد. یک سنگ سبز پیدا کرد. چشم‌هایش برق زد. سنگ را برداشت. خوب نگاهش کرد. شبیه پروانه بود. حسابی سردش شده بود. بیرون آمد. ولی بازهم چشم‌هایش به دنبال سنگ‌ها بود.

نگار هم با دیدن سارا، توی رودخانه به دنبال سنگ می‌گشت. نگار قسمت بالایی رودخانه را انتخاب کرد. بچه‌ها سنگ‌های زیادی جمع کردند. تنها نقطه صافِ زمین، جاده بود. همگی سنگ‌ها را توی جاده جمع کردند.

نگار حالا کنار رودخانه نشسته بود. از بالا یک چشمش به دنبال سنگ‌ها بود و یک چشمش به کار بچه‌ها. دخترها تصمیم گرفتند با سنگ‌ها نقاشی بکشند. با چوب روی زمین عکس یک دختر را کشیدند. هرکدام با سنگ‌هایشان یک قسمت را می‌چید. نگار را هم صدا زدند.

نگار اما پیش بچه‌ها نیامد. سارا نزدیکش رفت. سنگ‌های نگار را دید. دو سنگ آبی گرد توی دستش بود. رنگشان خیلی زیبا بود.

– سنگ‌هات خیلی خوشگله. نمیای پیش ما؟

– خیلی زحمت کشیدم تا پیداشون کردم. شماها بلد نیستید فقط یک عالمه سنگ به درد نخور پیدا کردید.

– ولی بچه‌ها هم خیلی سنگ‌های خوبی پیدا کردند.

نگار چشم‌هایش را تنگ کرد و رویش را برگرداند.

– ولی هیچکس سنگ‌های من رو نداره. مال من از همه بهتره.

سارا یاد سنگ پروانه‌ای افتاد. آن را از جیبش درآورد. به نگار نشانش داد.

– منم یه پروانه پیدا کردم.

نگار زیر چشمی به سنگ سارا نگاه کرد. پقی زیر خنده زد.

– تو به این میگی پروانه؟ خیلی بی‌ریخته! سنگ‌های من خیلی صاف و خوشگلن. هیچکس مثل اینا رو نداره.

سارا از حرف نگار نارحت شد. پیش بچه‌ها برگشت. تقریبا تمامِ دخترکِ نقاشی‌شده، با سنگ پر شده بود. سارا فکر می‌کرد نقاشی سنگی یک چیز کم دارد. سنگ پروانه‌ای را روی موهای سنگی دخترک گذاشت. حالا دخترک نقاشی یک گل‌سر پروانه‌ای داشت.

همه بچه‌ها دور دخترک نقاشی جمع شده بودند و سعی می‌کردند برایش قصه‌ای بسازند. نگار از بلندیِ کنار رودخانه داشت بچه‌ها را نگاه می‌کرد. از بس تنهایی با سنگ‌هایش بازی کرده بود خسته شده بود. دلش می‌خواست او هم مثل بچه‌ها کاری برای دخترک نقاشی می‌کرد.

پیش بچه‌ها رفت. سنگ‌‌هایش را جای چشم‌های دخترک گذاشت. حالا همگی باهم یک دخترک زیبا ساخته بودند.

شاعر: فائزه جعفری