به نام خدا
یک روز فاطمه یاس با مادرش به خانه خالهاش رفت. زکیه، دختر خاله فاطمه یاس تا او را دید دستش را کشید و به طرف اتاقش برد. اتاق او پر از اسباب بازی بود؛ قوری، استکان نعلبکی، یخچال کوچولوی صورتی، عروسک. آنها یک ساعت با هم بازی کردند. بعد زکیه با بیمیلی گفت: «فاطمه یاس من دیگر از بازی خسته شدم. میخواهم چیزی را که تازه پدرم برایم خریده، نشانت بدهم.» زکیه رفت و گوشی همراهش را آورد و روشنش کرد و سریع با آن مشغول بازی شد. فاطمه یاس دوباره رفت سراغ اسباب بازیها؛ ولی چون تنهایی بازی میکرد کمکم حوصلهاش سر رفت. او از زکیه خواست دوباره با هم بازی کنند اما زکیه سرش توی گوشی بود و به فاطمه یاس جواب نداد.
از فردای آن روز فاطمه یاس دائم گوشهای کز میکرد، میزد زیر گریه، بهانه میگرفت و به مادرش میگفت: «من هم یک گوشی مثل مال زکیه میخواهم.» مادرش میگفت: «دخترم! گوشی چشمت را ضعیف میکند و آنقدر مشغول بازی میشوی که درسهایت را دیگر نمیتوانی خوب بخوانی.» اما فاطمه یاس قبول نمیکرد و در جواب مادر میگفت: «من که چشمانم ضعیف نمیشود؛ چون کسی که پدرش چشم پزشک است، همیشه چشمانش سالم میماند. شاید هم بابا کاری کند که هیچوقت ضعیف نشود.» مادر برای اینکه فاطمه یاس متوجه بشود اشتباه میکند، گوشی خودش را برای مدتی به او داد تا با آن بازی کند.
از آن روز به بعد شب و روز فاطمه یاس به بازی با گوشی میگذشت. او دیگر تکالیفش را به خوبی انجام نمیداد. بیشتر مواقع سر کلاس چرت میزد و سرحال نبود؛ بعضی وقتها هم احساس سردرد میکرد. یک روز در کلاس، در حالی که یواشکی زیر میز با گوشی بازی میکرد، معلم متوجه شد و دعوایش کرد و از او قول گرفت که دیگر گوشی به مدرسه نیاورد. دوستش مریم گفت: «بهتر نیست به فکر چشمهایت هم باشی؟» فاطمه یاس گفت: «پدرم چشم پزشک است و من از اینکه چشمانم ضعیف بشود نمیترسم!»
مدتی گذشت. امتحانات پایان سال رسید و فاطمه یاس که در تمام این مدت مشغول بازی با گوشی همراه مادرش بود، امتحانهایش را خوب نداد. پدر چشمان او را معاینه کرد و گفت که متاسفانه باید عینک بزند. آن روز که قرار بود بروند با هم عینک بخرند، فاطمه یاس به پدرش گفت: «بابا؛ مگر شما چشم پزشک نیستید؟ خب کاری کنید چشمهایم ضعیف نشود و مجبور نباشم عینک بزنم.» پدر گفت: «دخترم! هرکس مراقب چشمان خود نباشد، چشمش آسیب میبیند؛ فرقی هم ندارد پدرش چشم پزشک باشد یا نه؛ حتی خود من هم اگر از چشمانم مراقبت نکنم آنها ضعیف میشوند.» فاطمه یاس با ناراحتی گفت: «ای کاش آنقدر با گوشی بازی نمیکردم. بابا یعنی چشمان من هیچ وقت خوب نمیشود؟» پدر گفت: «شاید اگر مرتب عینک بزنی و کمتر به گوشی نگاه کنی، بعد از مدتی چشمهایت مثل قبل قوی شود و دیگر نیازی به عینک نداشته باشی.»
نویسنده: پروین مبارک