به نام خدا
هانا مدادهایش را از توی کولهاش بیرون آورد و روی میز چید. یک، دو، سه، چهار، پنج. به آلار که کنار دستش نشسته بود گفت: ببینم مدادهایت را. آلار از توی کیفش یک مداد درآورد. به هانا نشان داد. هانا مداد را نگاه کرد و گفت: چرا این قدر کوچولوست؟ مگر نصفش را موش خورده است؟ و خندید. آلار اخم کرد و گفت: اصلا هم موش نخورده است. تراشش کردهام. هانا گفت: «کو تراشت را ببینم.» آلار تراشش را بیرون آورد. هانا به مداد تراش آلار نگاه کرد و گفت: «اما مداد تراشت اصلا قشنگ نیست.» بعد مداد تراش خودش را از توی کیفش بیرون آورد به آلار نشان داد و گفت: «ببین مال من چقدر قشنگ و تازه است.» آلار به مداد تراش هانا نگاه کرد و چیزی نگفت.
خانم معلم آمد بالا سر هانا و آلار گفت:
ـ بچهها مشقهایتان را ببینم.
هانا دفترش را در آورد. روی میز گذاشت.
آلار هم همینطور.
خانم معلم دفتر هانا را باز کرد و گفت:
«این که خالیست. پس کو مشقهایت؟»
هانا گفت:
ـ آخه دیشب رفته بودیم مهمانی خانه دایی خانم.
خانم دفتر آلار را برداشت و ورق زد.
دفتر پر از مشق بود. خانم دست کشید روی سر آلار و گفت:
ـ آفرین. چه دست خط قشنگی هم داری.
هانا گفت:
ـ اما خانم انگار نصف مدادش را موش خورده است. مدادهای من را ببینید چقدر نوی نو هستند.
خانم معلم گفت:
ـ مداد نوی نو به چه دردی میخورد؟ باید با آنها مشق بنویسی.
آلار با لبخند به هانا نگاه کرد.
هانا رویش را برگرداند آن طرف و گفت:
ـ دوست ندارم به من نگاه کنی.
خانم معلم در حالی که داشت به میز بعدی میرفت گفت:
ـ هانا فردا باید همه مشقهایت را بنویسی.
هانا دفترش را بست و گذاشت توی کولهاش.
آلار مدادش را برداشت و زیر مشقهایش چند تا گل کوچک کشید.
هانا به گلها نگاه کرد و گفت:
«گلهایت اصلا قشنگ نیستند.»
آلار چیزی نگفت. مداد رنگیهایش را برداشت و گلهایش را رنگ زد.
هانا به گلهای رنگی نگاه کرد و دلش خواست او هم گلهای رنگی بکشد.
نویسنده: نرگس افروز