به نام خدا
پدر حامد به مأموریت رفته بود و حامد به همراه مادرش تا روز بازگشت پدر، به خانه مادربزرگ رفتند. خانه مادربزرگ حامد یک خانه قدیمی بود با درهای تو در تو و پنجرههای بلند. یک حیاط بزرگ هم داشت که دور تا دورش را باغچههایی پر از گل و درخت گرفته بود و حوضی مستطیل شکل و آبی رنگ در وسط آن قرار داشت.
یک روز ظهر حامد از مدرسه برگشت. ناهارش را که خورد کمی استراحت کرد و بعد تکالیفش را انجام داد. بعد از اینکه کارهایش تمام شد، احساس کرد حوصلهاش سر رفته. پیش مادر رفت و گفت: «مادر من حوصلهام سر رفته.» مادر گفت: «چرا مثل روزهای قبل برای بازی به حیاط نمیروی؟» حامد با ناراحتی گفت: «همه چیز حیاط برایم تکراری است. دلم برای دوستانم و اسباببازیهایم تنگ شده.»
مادر کمی فکر کرد و گفت: «دوست داری امروز با هم به حیاط برویم و از زیباییهای آن عکس بگیریم؟ وقتی پدر برگشت یک نمایشگاه عکس در خانه برگزار میکنیم و عکسها را به پدر و دوستانت نشان میدهیم. چطور است؟» حامد کمی فکر کرد و گفت: «باشد، خوب است. من عکاسی را دوست دارم.» مادر دوربین عکاسی را از داخل کیفش برداشت و همراه حامد به حیاط رفت. مادر رو به حامد کرد و گفت: «خب پسرم! اول تو بگو. چه چیز زیبایی در این حیاط میبینی که عکاسیمان را از آن شروع کنیم؟» حامد نگاهی به حیاط انداخت و گفت: «گلها! گلهای باغچه خیلی زیبا هستند.» مادر دوربین را به حامد داد تا از گلهای باغچه عکس بگیرد. حامد چند عکس زیبا گرفت. بعد دوربین را به مادر داد و گفت: «حالا نوبت شماست.»
مادر نگاهش را در حیاط چرخاند. چند قدمی گشت و با خوشحالی گفت: «حامد بیا اینجا. ببین چه سوژه زیبایی پیدا کردم.» حامد به طرف مادر رفت. مادر با انگشتانش گل زرد کوچکی را به حامد نشان داد که از لابهلای موزاییکهای کف حیاط روئیده بود. مادر گفت: «بَه که چقدر جالب و زیباست! بگذار یک عکس خوب از این گل بگیرم.» حامد هم گفت: «بله مادر خیلی قشنگ است. جالب است که من این چند روز در حیاط بازی میکردم اما اصلا این گل کوچک را ندیده بودم.»
دوباره نوبت حامد بود که سوژه زیبایی برای عکاسی انتخاب کند. حامد کمی به دور و برش نگاه کرد و گفت: «درختها! در این حیاط چند درخت زیبا و پر شکوفه داریم. عکسهایشان حتما خیلی زیبا میشود.» دوربین را از مادر گرفت و چند عکس از درختان و شکوفههایشان گرفت. حالا نوبت مادر بود. مادر این بار هم با دقت به اطرافش نگاه کرد. گوشه حیاط درختی قرار داشت که به جز یک شاخه، تمام شاخههایش خشک شده بودند و آن یک شاخه باقی مانده پر از شکوفه بود. مادر گفت: «به نظر من این درخت با این یک شاخه پر شکوفه، برای عکاسی خیلی جالب و زیباست.» بعد عکسی از درخت گرفت. حامد این بار حوض پر از آب و ماهیهای رنگارنگ را برای عکاسی انتخاب کرد.
مادر نزدیک باغچه شد. به طرف یک گل رفت و شبنمی را که روی یکی از برگهای گل نشسته بود، به حامد نشان داد و گفت: «میبینی پسرم! شاید زیبایی این گل به چشم همه بیاید. اما دیدن این شبنم که از باران صبح به یادگار مانده، کمی توجه میخواهد.» بعد از شبنم روی برگ گل عکس گرفت. این بار حامد تصمیم گرفت مثل مادر با دقت بیشتری به اطرافش نگاه کند. هوا کم کم رو به تاریکی میرفت و ماه تابان و ستارههای درخشان در آسمان نمایان شده بودند. مادر گفت: «ماه امشب کامل است و مثل همیشه با نور چشم نوازش در آسمان خودنمایی میکند.» مادر دوربین را برداشت و چند عکس از ماه و ستارهها در آسمان صاف و مهتابی شب گرفت.
حامد همچنان در حال جستجوی سوژهای زیبا برای عکاسی بود که ناگهان با خوشحالی فریاد زد: «پیدا کردم! پیدا کردم!» مادر به طرف حامد رفت. حامد کرم شب تاب کوچکی را در باغچه به مادر نشان داد و گفت: «نور چشم نواز ماه را خیلیها میبینند اما شاید کسی به نور کوچک این کرم شب تاب توجهی نکند.» بعد هر دو با هم خندیدند و مادر، حامد را در آغوش گرفت و گفت: «درست است پسرم. فدای پسر زیبابین و دقیقم بشوم.»
وقتی پدر از ماموریت برگشت. مادر همه عکسها را چاپ کرد و به دیوار خانه چسباند. پدر اولین بازدیدکننده از نمایشگاه عکس خانگی بود.
نویسنده: ساجده کارخانهای