داستان من کار خوب را انتخاب می‌کنم!

این داستان به دو نمونه از مصادیق نه گفتن می‌پردازد. شخصیت اول داستان، وقتی می‌داند یک کاری نادرست و بد است مرتکب آن نمی‌شود و در عین حال از انجام دادن آن کار توسط یک نفر دیگر هم جلوگیری می‌کند.

 

زنگ تفریح خورده بود. من و دوستم سمانه خوشحال و خندان خوراکی‌هایمان را برداشتیم و از پله‌های مدرسه پایین رفتیم. حیاط کم کم داشت شلوغ می‌شد. مژگان، یکی از هم کلاسی‌هایمان آمد و گفت: «بچه‌ها بیایید دور حیاط بدویم.» من و سمانه گفتیم: «ما نمی‌آییم. خانم ناظم گفته نباید توی حیاط بدو بدو کرد.» مژگان ناراحت شد و گفت: «شماها ترسو هستید. خانم ناظم به ما کاری ندارد.» من گفتم: «من ترسو نیستم. اصلا مگر خودت او را ندیدی؟ همیشه می‌آید توی حیاط و مواظب است برای ما اتفاقی نیفتد.»

مژگان به حرفم گوش نداد و شروع کرد به دویدن تو حیاط مدرسه. من و دوستم داشتیم شیر و کیکمان را برای خوردن آماده می‌کردیم که یک دفعه مژگان همانطور که داشت می‌دوید و حواسش نبود، محکم خورد به سمانه و بطری شیر از دست سمانه افتاد و روپوش و مقنعه‌اش را خیس کرد. سمانه بغضش گرفته بود و نمی‌دانست با این مقنعه و مانتویی که همه جایش شیری شده، چطور برود سر کلاس. مژگان از کاری که کرده بود، ترسید و فورا پشت بچه‌های دیگر قایم شد. خانم ناظم داشت توی حیاط قدم می‌زد. او با دیدن قیافه ناراحت من و سمانه پیشمان آمد و پرسید: «سمانه خانم چرا لباست خیس شده؟»

سمانه با سوال خانم ناظم، نزدیک بود بزند زیر گریه. من گفتم: «یکی از بچه‌ها توی حیاط می‌دوید و محکم خورد به دوستم و بطری شیر ریخت روی لباس و مقنعه‌اش.» خانم ناظم مژگان را که از پشت سر بچه‌ها سرک می‌کشید، دید و با اشاره از او خواست پیش ما بیاید. مژگان آهسته و با خجالت جلو آمد. خانم ناظم به او گفت: «این بار چندم است که به قانون مدرسه توجه نمی‌کنی. مگر حیاط مدرسه جای دویدن است؟»

مژگان سرش را پایین انداخته بود و به زمین نگاه می‌کرد. او از خانم ناظم و سمانه معذرت‌خواهی کرد و گفت: «که دیگر کارش را تکرار نمی‌کند.» یک ساعت بعد زنگ مدرسه خورد. من دم در منتظر مادرم بودم که بیاید دنبالم. مژگان می‌خواست تنهایی برود خانه. پرسیدم: «چرا منتظر مامانت نمی‌شوی؟» گفت: «مامانم امروز نمی‌تواند بیاید، می‌خواهم خودم بروم خانه؛ بیا دو تایی با هم برویم!»

از حرف مژگان خوشم نیامد و با اخم گفتم: «نه! من منتظر مامانم هستم. تو هم اصلا نباید تنهایی بروی؛ چون خطرناک است.» مژگان پرسید: «پس من چکار کنم؟» کمی فکر کردم و گفتم: «من و مامانم تو را به خانه‌ات می‌بریم.» مژگان خوشحال شد و گفت: «باشد؛ این طوری خیلی بهتر است.»

بعد از اینکه مژگان را به خانه‌اش رساندیم، من همه ماجراهای آن روز مدرسه را برای مادرم تعریف کردم. مادرم مرا نوازش کرد و گفت: «آفرین ریحانه جان. تو با «نه» گفتن به هم کلاسی‌ات، هم قانون مدرسه را زیر پا نگذاشتی، هم با راهنمایی‌های درست، باعث شدی که مژگان هم دیگر کارهای خطرناک انجام ندهد.

 

نویسنده: شیوا علیزاده

ع