داستان زیر نمونهای از خلق یک کار جهادی زیبا را به شکل جمعی نشان میدهد
به نام خدا
– مامان… این هفته هم تعطیل شد. به به… بهتر از این نمیشود.
مادر سرش را از چرخ خیاطی بالا آورد و از بالای عینکش نگاهی به صفحه تلویزیون انداخت. یک هفتهای میشد که مدارس تعطیل شده بود. اما نه برای عید و تابستان و برفبازی. مدارس تعطیل بود به خاطر یک بیماری که خیلی سریع به آدمها منتقل میشد. آن هم از طریق چشم و بینی و دهان.
آن شب امیرعلی جلوی تلویزیون نشسته بود. بعد از خبر تعطیلی مدارس، با خیال راحت کانال را عوض کرد. یک پزشک داشت درباره بیماری کرونا صحبت میکرد. صدای تلویزیون را بلند کرد و گفت: «مامان، دکتر میگه باید از ماسک و دستکش استفاده کرد. اینجوری دیگه میشه بریم بیرون.» مامان کجکی خندهای کرد و گفت: «گوش کن. داره میگه ماسک رو بزنیم که اگر خودمون مریض باشیم، به بقیه منتقل نشه.»
– ولی مامان من هروقت میرم آشغال بذارم دم در، خیلیا ماسک ندارن. خصوصا این آدمهای فقیر که میان سراغ سطل آشغالها.
مادر سری به تاسف تکان داد: «مادر الان ماسک کم شده و خیلیا نمیتونن بخرن. همه جا حتی توی بیمارستانها هم خیلی بهش نیازه.»
امیرعلی خجالت زده به مادر نگاه کرد و گفت: «یه چیزی بگم؟» مادر چشمانش را ریز کرد: «بگو.»
– راستش دیشب قبل از آشغال بردن، یک ماسک جدید از اون جعبهای که زمان آلودگی هوا خریده بودیم، برداشتم و دادم به اون فقیر سر کوچه. وقتی گرفت، خیلی خوشحال شدم.
مادر لبخند کوچکی زد: «خوب کاری کردی پسرم.»
– مامان… ای کاش میشد برای نیازمندها کاری کرد.
همان وقت بود که تلفن همراه مادر زنگ خورد. چراغ چرخ را خاموش کرد و گوشی را جواب داد: «سلام خانم علیان. خوبید؟ مشتاق دیدار. واقعا دلتنگیم. چقدر بیسعادت شدیم. بله… واقعا… چی؟ بله. اتفاقا الان نشسته بودم پای چرخ. چی؟ ماسک؟»
گوشهای امیرعلی تیز شد و سرش چرخید سمت مادر. یعنی چه چیزی میگفت که به ماسک مربوط بود؟ مادر داشت باهیجان و لبخند حرف میزد.
– بله. اگر فیلمش رو میفرستید که عالیه. برای یک روز… فکر کنم فعلا ۵۰ تا بیارن بیزحمت. بعد که کار دستم اومد، تعداد دقیق میگم خدمتتون. انشاءالله. خیلی خوشحال شدم. التماس دعا. خدانگهدار.
امیرعلی به چشمان مادر نگاه کرد که برق میزد و او را نگاه میکرد: «مامان… بگید چی شده؟ چی گفتن؟»
مادر سکوت کرده بود و لبخند میزد. همان وقت بود که پدر با سینی چای و ظرف میوه از آشپزخانه بیرون آمد و آن دو را با تعجب نگاه کرد: «چی شده؟»
مادر این بار نتوانست سکوت کند و با لبخند گفت: «با جمعیت جهادی مسجد قراره ماسک بدوزیم.»
چشمان امیرعلی از هیجان درشت شد: «برای کیا؟»
مادر گفت: «اگر مشارکت خیاطها خوب باشه، قراره کارهای زیادی انجام شه.»
امیر علی این را که شنید گفت: «به به… عالیه…»
بعد هم بلند شد و تلفن خانه را برداشت. به تمام دوستانش زنگ زد و ماجرا را تعریف کرد. مادرهای خیلیهایشان خیاطی بلند بودند.
اولین سری پارچههای برش خورده، صبح فردا رسید. امیرعلی گفت: «مامان زودتر بدوزید.» مادر به او و پدر گفت: «باید قول بدید توی کارهای خانه کمک کنید.» هر دو قبول کردند. مادر که فیلم نحوه دوختن ماسکها را دیده بود، شروع کرد به دوختن. ولی خیاطی با آن جنس پارچه، کمی سخت بود.: «آخ…»
– چی شد مامان؟
– سوزن چرخم شکست.
– باز هم سوزن داریم؟
– آره مادر. توی جعبه.
امیرعلی مثل برق و باد جعبه را جلویش گرفت.
– دستت درد نکنه عزیزم.
مادر خندید و سوزن جدیدی به چرخ انداخت: «آخ… باز هم شکست که…»
– چیکار کنیم مامان؟
فکر کنم بهتره اورلوک بدوزم.
– یعنی چی؟
– یعنی چند تا ماسک با هم.
بعد مادر یک پارچه را برداشت، سه تا به عرضش زد و با یک سوزن ته گرد، تاها را ثابت نگه داشت. آن طرفش را هم با سوزن دیگری روی همان تاها ثابت کرد. یک پارچه دیگر را هم به همین شکل سوزن زد. حالا آن دو را پشت سر هم گذاشت و با هم دوخت. بعد با قیچی، نخ بینشان را برید و از هم جدایشان کرد.
امیرعلی با خوشحالی گفت: «به به…. عالیه مامان… اگه یادم بدید، منخودم سوزنهاشون رو میزنم و میدم به شما.»
پدر گفت: «خانم ازشون بپرس اگر توی حمل و نقل پارچهها و ماسکها نیاز به کمک هست، من هم برم.»
یک ماه بعد که مادر از توی گوشی، گزارش تحویل دو هزار ماسک دوخته شده مسجد را به چندین بیمارستان و نیازمندان محل خواند، امیرعلی با شوق و شور بالا پرید و گفت: «به به… عالی شد. عالی شد… بهتر از این نمیشه.»
مادر گفت: «الحمدلله بابت سلامتی و کمک همهمون.» پدر هم گفت: «حتی کرونا هم نتونست ماها رو از هم دور کنه.
ان شاءالله که زودتر ریشه کن بشه و همه در کنار هم شاد باشیم.»
نویسنده: فاطمه شایانپویا