به نام خدا
آیه کلاس اول است. او صبح که از خواب بیدار شد در دلش احساس شادی و نشاط کرد و به خاطر همه چیزهای خوبی که خدا به او داده بود از ته دل از خدا تشکر کرد؛ آیه یک پدر خوب، یک مادر مهربان و دوستان خوب زیادی داشت. او از تخت پایین آمد و به طرف کمدش رفت. توی یک قفسه، دفتر برگهایش را گذاشته بود. او همیشه عصرهای جمعه با مادرش به پارک نزدیک خانه میرفت. آنها برگهای رنگارنگ و قشنگی را که روی زمین بود با هم جمع میکردند و با کمک هم برگهای خشک شده را در دفتری میچسباندند. آیه و مادرش با برگهای خشک، شکل حیوانات قشنگ و میوههای زیبا را درست کرده بودند. او دفتر را برداشت و ورق زد. در قفسه دیگر کمد سنگهای دیدنی بود. آیه با مادرش رفته بودند باغ دایی؛ در آنجا چند سنگ گرد صاف پیدا کرده بود، آنها را شسته بود و با دخترداییش با آنها یه قل دو قل بازی کرده بود. او وقتی از باغ دائی برگشته بود، سنگها را با خودش آورده بود و در قفس گذاشته بود. آیه دوستان سنگیش را جابجا کرد. به آنها گفت قرار است به زودی مهمان جدیدی داشته باشیم؛ پس لطفاً جمع و جورتر بنشینید. جمعه بود. آیه با خانوادهاش میخواستند بروند دیدن عمهاش که در جزیره قشم زندگی میکرد. او با خوشحالی با دفتر برگها و دوستان سنگیاش خداحافظی کرد. آنها شب به قشم رسیدند. مادر گفت: «در ساحل این جزیره زیبا صدفهای خیلی قشنگی وجود دارد.» آیه پرسید: «مادر جان صدف چی هست؟» مادر گفت: «صدف نوعی حیوان دریایی است. البته ما چند نوع صدف داریم. آن صدفهایی که قبلا در تلویزیون دیده بودیم، مربوط به حلزون است. خدا به حلزونها که بدن خیلی نرمی دارند، صدف داده تا توی صدف شان بروند و از خود محافظت کنند. صدف مثل یک خانه برای حلزون است. میدانی حلزون برای ساختن خانهاش از چه چیزی کمک میگیرد؟» آیه با خودش فکر کرد و گفت:« آنها که نمیتوانند از آب بیرون بیایند؛ پس باید از چیزهایی که توی آب است برای ساختن خانه کمک بگیرند.» مادر گفت: «آفرین آیه جان. جنس خانه آنها، از یک مادهای به اسم آهک است که در آب دریا زیاد وجود دارد.» آیه گفت: «چقدر خدا مهربان است که آهک را برای اینکه حلزونها خانه بسازند نزدیک آنها قرار داده. راستی مامان صدفها چگونه به ساحل میآیند؟» مادر گفت: «وقتی حلزونها میمیرند، صدف آنها سبک میشود، روی آب میآید و موج آنها را به ساحل میآورد.» فردا صبح شد. آیه با مادرش به ساحل رفتند تا صدف جمع کنند. آیه با خوشحالی یکی یکی صدفها را جمع میکرد و با خودش میخواند:
«کی به ما صدف داده، خدا داده خدا داده
کی به ما دریا داده، خدا داده خدا داده»
نویسنده: پروین مبارک