داستان شیشه ترشی

به نام خدا

زنگ مدرسه زده شد. کوثر با شوق دوید تا هر چه زودتر خود را به خانه برساند. چون چند روز بود که مادر خانه تکانی را برای عید شروع کرده بود. آن روز نوبت بشقاب رنگی بود! همیشه دم عید، مادر در یک بشقاب، چیزهایی را با زعفران می‌نوشت و بعد در آن گلاب می‌ریخت و می‌داد بچه‌ها بخورند. کوثر نمی‌دانست مادر با زعفران در آن بشقاب‌ها چه چیزی می‌نویسد ولی هرچه بود، وقتی مادر آن را با گلاب می‌شست و بعد از سال تحویل به آنها می‌داد که بخورند، خیلی معطر و خوشمزه بود.

وقتی به خانه رسید، با خود گفت: «به به! بشقاب جونم! چه کیفی داره بعد سال تحویل!» کیفش را در کمد گذاشت و لباس‌هایش را سر چوب لباسی آویزان کرد. در این بین مادر دائم صدا می‌زد تا یک نفر به کمکش برود. کوثر دوید تا ببیند مادر به چه کمکی نیاز دارد. گفت: « دست خودم رنگی است؛ می‌شود بروی از کابینت بالایی، زعفران را برای من بیاوری؟ زعفرانم تمام شده.»

کوثر دوید به طرف آشپزخانه. کابینت بلندتر از قد او بود. از بس شتاب داشت زودتر زعفران‌ها را بیاورد، پایش را گذاشت روی شیشه ترشی تا بالا برود و ظرف زعفران را بردارد. پا گذاشتن همان و پرتاب شدن به طرف دیگر همان. شیشه ترشی شکست. مادر سراسیمه به آشپزخانه آمد. به کوثر گفت: « چه شد؟ اذیت شدی؟ دست و پایت خون نیامد؟ ببینم. نه. خدا را شکر خودت اذیت نشدی. اشکال ندارد. چیزی نشده است.» و او را در بغل گرفت و نوازش کرد تا کمی آرام شود. بعد مادر به آرامی با جارو و خاک‌انداز ترشی‌های ریخته‌شده و شیشه‌ها را جمع کرد. کوثر همان‌طور که به مادر نگاه می‌کرد با خود فکر کرد اگر صندلی را دیده بودم این مشکل پیش نمی‌آمد. راستی اگر خودم به تنهایی می‌خواستم این همه شیشه را جمع کنم چه کار می‌کردم؟ خدا را شکر که برای هر مشکلی راه حلی وجود دارد. یاد صحبت‌های معلمش افتاد که هنگام آموزش سوره فلق، گفته بود برای هر مشکلی راه حلی هست که انسان باید آن را پیدا کند. مادر به سالن برگشته بود. نیم ساعت دیگر به سال تحویل مانده بود. دوید تا برای رنگی کردن بشقاب، در کنار مادر باشد.

نویسنده:پروین مبارک