داستان زیر در مورد اخلاق خوب و دوری از عصبانیت برای نزدیک شدن به پیامبر است. عصبانیت و آسیبی که به دنبال دارد، از جمله مسائلی است که در پایه سوم از آن سخن به میان میآید؛ اما به دلیل قرین بودن این موضوع با رضایت پیامبر، این داستان برای این پایه در نظر گرفته شد.
سما کیف مدرسهاش را به دسته کالسکه خواهرش آویزان کرد و همراه مادرش به طرف خانه حرکت کردند. سما گفت: «مامان، من امروز خیلی داد زدم سر بچههای گروه.» مادر گفتند: «چرا عزیزم؟» سما گفت: «از دستشان عصبانی بودم. چون هیچکدام کارهایشان را انجام نداده بودند. چند روز دیگر جشن تولد پیامبر است. اینطوری روزنامه دیواریمان برای نمایشگاه آماده نمیشود.»
یک ساعت بعد، سما ناهارش را خورد و بعضی از تکالیفش را انجام داد؛ ولی به شدت احساس خستگی میکرد و تصمیم گرفت کمی بخوابد. روی تختش دراز کشید و چشمانش را بست. خاطرات مدرسه توی ذهنش دویدند. درس ریاضی، تقسیم فرایندی، بی مهرگان علوم، عصبانیت امروز و یک نور… . دقت کرد؛ یک نور شدید وسط حیاط مدرسه بود. شبیه یک آدم که تمامش نور بود و بوی گل محمدی میداد. هرچه دقت کرد نتوانست چهرهاش را ببیند و او را بشناسد. سما مرتباً سر دوستانش داد میزد که چرا کارهایتان را انجام نمیدهید و هربار که عصبانی میشد، آن نور از او دور و دورتر شد. آنقدر دور که مثل یک نقطه کوچک به نظر میرسید. ناگهان مریم دوستش را دید که جلو آمد و گفت: «همین را میخواستی؟ ببین پیامبر ناراحت شدند. ببین چقدر از ایشان دور شدیم. اگر باز هم داد بزنی، از مدرسه میروند بیرون!» سما با تعجب پرسید: «پیامبر؟» و ناگهان از خواب پرید.
دوید پیش مادرش که مشغول خواندن کتاب بودند. پرسید: «مامان این درست است؟» مادر با تعجب به او نگاه کردند و گفتند: «چه چیزی درست است؟» سما گفت: «اینکه عصبانیت، پیامبر را از ما دور میکند؟» مادر گفتند: «بله عزیزم. بداخلاقی و بددهنی، ما را از پیامبر مهربان و خوش اخلاقمان دور میکند.» سما گفت: «این که خیلی بد شد. حالا چه کار کنم؟» مادر گفتند: «اگر خودت به جای دوستانت بودی، دلت میخواست با تو چطور برخورد شود؟» سما به فکر فرو رفت و در جواب گفت: «دوست نداشتم سرگروهم با من بدرفتاری کند.»
مادر رفتند توی آشپزخانه، یک لیوان شیر خنک به همراه کیک خانگی آوردند و به سما دادند و با لبخند گفتند: «من مطمئنم که تو میتوانی با رفتار درست و بدون عصبانیت گروهت را خوب مدیریت کنی.» سما کیک را توی دهانش گذاشت و ناگهان احساس کرد شیرینی آن همه وجودش را پٌر کرد. دو روز بعد سما به هرکدام از دوستانش یک هدیه به همراه نامه داد. او توی نامهها استعداد دوستانش را به خودشان یادآوری کرده بود. برای مریم در مورد نقاشی خوبش و طرح وسط روزنامه دیواری نوشته بود؛ برای آزاده درباره خط زیبایش و نکاتی که در نوشتن متن روزنامه دیواری لازم بود رعایت کند گفته بود. برای محدثه و شادی از علاقه و استعدادشان در پژوهش نوشته بود و مطالبی که قرار بود برای روزنامه پیدا کنند. سما در انتهای هر یادداشت یک گل خشک محمدی چسبانده بود که جلوه خاصی به نامه میبخشید.
بچهها سما را بوسیدند و گلهای محمدی را بو کردند و با خوشحالی گفتند: «چه عطری… !» سما خندید و گفت: «پس صلواتش کو؟» همه صلوات فرستادند و با شوق و ذوق درباره روزنامه دیواری و جشن پیش رو صحبت کردند.
در آخرین برنامه روز جشن، خانم مدیر روی سکو رفتند و با لبخند گفتند: «خب بچهها! جایزه بهترین و کاملترین روزنامه دیواری تعلق میگیرد به گروهِ عاشقان پیامبر!» سما و دوستانش با خوشحالی بالا و پایین پریدند و با صدای بلند گفتند: «اللهم صل علی محمد و آل محمد…»
نویسنده: فاطمه شایان پویا