به نام خدا
علیرضا کنار در مدرسه نشسته بود و گریه میکرد. خانم معلم او را دید با تعجب پرسید: «چرا هنوز نرفتهای خانه؟ چیزی شده؟ برای چه گریه میکنی؟» علیرضا با ناراحتی جواب داد: «خانم اجازه، دلم درد میکند.» معلم نگاهش به مرد دستفروش افتاد که آن طرف مدرسه روی چرخ دستی آلوترش و لواشک میفروخت. از علیرضا پرسید: «حتما لواشک و آلوترش غیر بهداشتی خوردی عزیزم. درسته؟» علیرضا سرش را پایین انداخت و گفت: «بله خانم، فکر نمیکردم دلم درد بگیرد.» معلم گفت: «حالا بلند شو برویم توی دفتر، زنگ بزنم به خانهتان. حتما تا الان مامانت خیلی نگران شده.» علیرضا همینطور که دلش را گرفته بود، از جایش بلند شد و با معلم وارد دفتر مدرسه شد.
معلم به مسئول آبدارخانه گفت برای علیرضا یک چای نبات درست کند. علیرضا مقداری از چای نبات را خورد و احساس کرد حالش دارد بهتر میشود. معلم به او گفت: «علیرضا جان! هیچ میدانی چیزهای زیادی وجود دارد که دشمن سلامتی ما هستند؟ یکی همین خوراکیهای ناسالم و غیربهداشتی است. یکی دیگرش غذایی که مدت زیادی بیرون از یخچال مانده. حالا تو بگو دیگر چه چیز دیگری ممکن است دشمن سلامتیمان باشد؟» علیرضا گفت: «خانم اجازه مامانم میگوید اگر مسواک نزنیم کرمها به دندانمان حمله میکنند و آنها را خراب میکنند. به همین دلیل من هر شب با مسواک به جنگ دشمن دندانهایم میروم.» معلم لبخند زد و گفت: «آفرین به تو پسرم. بله مامانت درست گفته است.» علیرضا از تشویق معلمش خوشحال شد و دوباره گفت: «تازه خانم، هر وقت من اخم میکنم بابایم میگوید هرکس بداخلاق و اخمو باشد، قیافهاش زشت میشود و حال خودش و بقیه را هم خراب میکند. بابا تا این را میگوید من سریع میخندم، چون دوست ندارم حال خودم و دیگران بد بشود.» علیرضا تا آخر لیوان چای و نباتش را خورد و دیگر دلش درد نمیکرد. معلم گفت: «مثل اینکه چای نبات کار خودش را کرد و حالت خوب شد.» علیرضا گفت: «بله خانم بهتر شدم. ممنونم.» معلم گفت: «خدا را شکر. آفرین به تو که انقدر خوب حرفهای پدر و مادرت را گوش میکنی. بله ما باید به جز سلامتی جسممان، مراقب رفتار خودمان هم باشیم تا کسی از دست ما ناراحت نشود.»
معلم گوشی تلفن را برداشت و با مادر علیرضا صحبت کرد. او با مهربانی دستی روی سر علیرضا کشید و گفت: «همانطور که به حرف مامان و بابایت گوش میدهی، دلم میخواهد حرف من را هم گوش کنی و قول بدهی که دیگر خوراکی ناسالم نخوری تا همیشه خوب و سرحال باشی. خوراکی فاسد، دشمن سلامتی بدن است. تو باید قوی باشی تا بتوانی خوب درس بخوانی. باشد پسر گلم؟» علیرضا لبخندی زد و گفت: «چشم خانم معلم قول میدهم.» علیرضا با خودش فکر کرد چقدر خانم معلم مثل مامانم مهربان است و من را دوست دارد. از امروز باید مواظب باشم چیز بدی نخورم که مریض نشوم.
نویسنده: مریم ایوبی راد