داستان «خارتوس»

آفتاب بهاری در میان باغچه می‌تابید. گل سرخ  سرش را به سمت بالا گرفت. درمیان نور طلایی خورشید گلبرگ‌هایش می‌درخشیدند. بعد برگ‌هایش را باز و بسته کرد و رو به گیاه کاکتوس با برگ‌های بلندش که در کنارش بود کرد و گفت: «تو به چه درد می خوری؟ همه گل‌های این باغچه زیبا هستند. اما تو نیستی.»

کاکتوس متعجب به او نگاه کرد و پرسید: «منظورت چیست؟»

گل سرخ خیره به او نگاه کرد و گفت: «تو فقط خار داری! باید به جای کاکتوس خارتوس صدایت می کردند.»

بقیه گل‌های باغچه خندیدند. گل سرخ  با خنده گفت: «حتی باغبان هم ما را بیشتر از همه دوست دارد.»

کاکتوس با عصبانیت پرسید: «تو از کجا می دانی؟»

گل سرخ جواب داد: «برای اینکه هر روز سراغ ما می‌آید و دستی بر سر ما می‌کشد. اما به تو اصلا دست نمی‌زند.»

کاکتوس سکوت کرد. بعد نگاهی به تیغ‌هایش انداخت و باخودش گفت: «راست می‌گوید. من هیچ چیز زیبایی ندارم.» بعد سرش را پایین انداخت. کاکتوس از آن روز به بعد غمگین بود.

یک روز صبح باران بهاری شروع به باریدن کرد. گل سرخ نفس عمیقی کشید و رو به همه‌ی گل‌ها کرد و گفت: «منتظر رنگین‌کمان بعد از این باران زیبا باشیم.»

اما کاکتوس از باریدن باران خوشحال نبود. گل‌ها هرچه صبر کردند باران قطع نشد. گل‌ها کم‌کم به خود لرزیدند. گل سرخ آه ناله‌ای کرد و گفت: «وای گلبرگم دارد درد می‌گیرد.»

کاکتوس  متوجه‌ی صدای  آه ناله‌های آنها شد و گفت: «اما من هیچ دردی ندارم.»

همه متعجب به او نگاه کردند. گل سرخ با ناراحتی گفت: «تو چرا درد نداری؟»

کاکتوس جواب داد: «نمی‌دانم. اما احساس خوبی دارم.» از باران زیاد گلبرگ‌های گل‌ها داشت آویزان می‌شدند. گل سرخ گفت: «حالا چی کار کنیم؟» صدای ناله‌ی همه گل‌ها بلندتر شد. کاکتوس برگ‌هایش را بلند کرد و به سمت آنها گرفت گفت: «برگ‌های من محکم هستند و نمی‌گذارند شما آسیب ببینید.» کاکتوس سرش را بلندتر کرد و در میان باران لبخند زد. گل سرخ سرش را پایین انداخت و گفت: «ببخشید کاکتوس من اشتباه کردم.»

یکدفعه باغبان به سمت باغچه دوید. باغبان با دیدن گل‌ها که گلبرگ‌هایشان آویزان شده بود ناراحت شد. چشمش به کاکتوس افتاد که برگ‌هایش بالای سر آنها بود. کاکتوس همچنان تنومند ایستاده بود. باغبان لبخندی زد و گفت: «کاش این گل‌ها هم مانند کاکتوس مقاوم بودند و در برابر باران زیاد آسیب نمی‌دیدند.»

بعد با نایلون  و چوب یک سقف درست کرد تا گل‌ها بیشتر آسیب نمی‌بینند.

نویسنده: مریم چیتگر