داستان زیر از یک ماجرای واقعی الهام گرفته شده است و آنچه داستان را به سوره مبارکه توحید و هدف تربیتی این پایه مربوط میکند، وجود شخصیتی به نام «حسین» است که به دلیل مدیریت و رهبری خوبی که داشت، توانست تغییرات مطلوبی در یک تیم فوتبال ایجاد کند. این ماجرا از این منظر به سوره توحید ارتباط پیدا میکند.
به نام خدا
محسن در افکارش غرق بود: «چه گرفتاری شدم؟ کی میشود زودتر دوران مأموریت پدرم تمام بشود و به مدرسه خودم برگردم؟ تازه آنجا معروف شده بودم. از بچههای مدرسه تا مدیر و معلم کسی نبود که تحویلم نگیرد. چیز کمی نیست. نفر اول مسابقات کاراته منطقه شده بودم ناسلامتی. اما الان چه؟ توی این شهر دور افتاده، هیچ ورزشگاهی نیست که ورزشم را ادامه بدهم، چه برسد به برنامهریزی برای قهرمانی کشوری!» …. «آخ! چه خبرت است؟ درست راه برو» رشته افکارش پاره شد. مدرسه تازه تعطیل شده بود. همکلاسیش امید در حالیکه داشت میدوید تنهای به او زد و بلند گفت: «عصرهای سهشنبه توی زمین خاکی محله، مسابقه فوتبال داریم، توهم بیا.»
ساعت حدود چهار بود. محسن تازه رسیده بود کنار زمین خاکی؛ همان لحظه توپ محکم خورد به سینهاش. عصبانی شد و نزدیک بود همه ناراحتیهای این مدت را روی سر اولین نفری که میبیند، خالی کند. اما وقتی متوجه شد همه همکلاسیهایش دارند از زمین فوتبال میروند بیرون، عصبانیتش را فراموش کرد. تعجب کرده بود. چون از بازیهای گروهی چندان دل خوشی نداشت، دیرتر از موعد، خودش را به قرار بازی رساند؛ اما آنقدر دیر نکرده بود که انتظار پایان بازی را داشته باشد.
امید سریع جلو آمد و از محسن پرسید: «سالمی؟ چیزی نشد؟ ببخشید. هادی دوباره دور برداشت و با تکرویهایش کل بازی را خراب کرد. الان هم از ناراحتی اینکه نتوانسته گل بزند توپ را شوت کرد سمت تیر برق، که تو نقش تیر برق را بازی کردی! از وقتی که پای حسین شکسته، همه چیز به هم ریخته. تیم حسابی اُفت کرده و بعضی وقتها هم از این ماجراهایی که دیدی پیش میآید. حسین، هم خودش خیلی خوب بازی میکند، هم از بقیه خوب بازی میگیرد.»
چند هفته به همین ترتیب گذشت. وضعیت پای حسین، کاپیتان تیم خیلی بهتر شده بود. گچ پایش را باز کرده بود و از عصا هم استفاده نمیکرد. عصر سهشنبه همه منتظر بودند تا بعد از دو ماه برگردد پیش اعضاء تیمش. بعد از حضور دوباره حسین، بازیها برای محسن هم رنگ و بوی دیگری پیدا کرده بود.
یک سال گذشت. شرایط عوض شده بود. محسن باورش نمیشد روزی برسد که دائمی شدن مأموریت پدرش به بالاترین آرزوهایش تبدیل شود. عکس قهرمانی تیم «عقابها» در مسابقات استانی ارزشمندترین چیز زندگیش شده بود؛ در آن قاب همه دوستانش را یکجا میدید. هممدرسهایهای قبلیش را روی سکوی سوم و حسین، خودش، امید، ابراهیم، هادی و دیگران اعضاء تیم روی سکوی اول.
طی این یک سال، قرار فوتبالِ سهشنبهها به مهمترین برنامه ثابت زندگی محسن تبدیل شده بود. اوایل، زمانی که حسین سر زمین نبود، بازیها معمولا با دعوا همراه میشد. دعوا سر اینکه چه کسی پنالتی بزند، چرا هادی تکروی میکند، چرا ابراهیم خطا میکند و این رفتارها باعث شده بود بیشتر بازیها نیمهکاره بماند. اما وقتی حسین کار را مجدداً دست گرفت، وضعیت بهتر شد. اکثر بچهها از او حرفشنوی داشتند؛ حتی هادی. حسین امید را که قد بلند و جثهای قوی داشت، وسط خط دفاعی گذاشته بود و هادی و ابراهیم را که هم سریع بودند و هم خوب گل میزدند، مهاجم تیم کرده بود و دروازهبانی هم به محسن رسیده بود. یک روز که محسن از خاطرات کاراته صحبت میکرد، حسین از او خواست به خاطر اینکه دستهایش در کاراته قوی شده، دروازهبان تیم شود. عصرهای سهشنبه یکی یکی پشت سر هم گذشتند و تیم عقابها خیلی سریع به هماهنگترین و سریعترین تیم تبدیل شد. محسن بهترین دروازهبان، امید بهترین دفاع، ابراهیم بهترین مهاجم و هادی بهترین گلزن شده بودند.
چهار سال بعد
هادی در حالیکه به سمت اتومبیل دژبانی میدوید گفت: «هنوز مسابقه تمام نشده. چرا دروازهبان نمونه ما را میبرید؟» دژبان گفت: «این آقا محسن شما بیاجازه پستش را ول کرده آمده مسابقه فوتبال. در هر شرایطی افراد باید سر پُستی که مسئولش شدند، بایستند و الا سنگ روی سنگ بند نمیشود. چه برسد به الان که زمان جنگ است.» هادی به نشانه تأیید سری تکان داد و سریع به زمین بازی برگشت. او تلاش زیادی کرده بود تا نزدیکیهای جبهه جنوب مسابقه فوتبالی بین تیم ملی و تیم رزمندگان راه بیندازد.
حسین که به تازگی به جبهه غرب کشور رفته بود، همیشه به هادی میگفت: «در جنگها، تضعیف روحیه مردم مهمترین هدف و ابزار دشمن هست.» حسین و هادی میدانستند پخش گزارش چنین مسابقاتی در کشور باعث میشود روحیه مردم بالا برود و آنها احساس نکنند جریان زندگی به واسطه جنگ متوقف شده است. برگزاری این مسابقه، آنقدر برای عراقیها آزاردهنده بود که هرچند دقیقه یک بار خمپارهای نزدیکیهای زمین بازی میانداختند؛ اما بچههای تیم سابق عقابها دوباره و چند باره بعد از اینکه به علت سوت خمپاره، پخش و پلا شده بودند، به زمین برمیگشتند و بازی را ادامه میدادند.
سه سال بعد
حسین که در آن زمان هم مربی و هم بازیکن تیم منتخب چوار استان ایلام شده بود، به بقیه بازیکنان گفت: «فرض کنید در خط مقدم جبهه هستید، با شجاعت و شهامت بجنگید.» ده دقیقه از نیمه دوم بازی نگذشته بود که هواپیماهای عراقی زمین فوتبال ایلام را بمباران کردند تا شاید بتوانند از یک تیم فوتبال که همه تلاش آنها را برای کاشتن بذر ناامیدی و ترس به سخره گرفته بودند، انتقام بگیرند. حسین و نُه نفر دیگر از بازیکنان در زمین سبز فوتبال به شهادت رسیدند.[1]
نویسنده: مولود زکیان
[1] سیر این داستان و شخصیت پردازیهای آن ساختگی است؛ اما از ماجرایی واقعی که داستانی از شهید حسین هزاوه است، برداشت گردیده. شهید حسین هزاوه مربی و بازیکن تیم منتخب شهر چوار استان ایلام بود؛ دو تیم «منتخب چوار» و «منتخب جوانان استان ایلام» در شرایط سخت جنگی برای نشان دادن روحیه جنگندگی و مقاومت مردم ایران راهی زمین مسابقه شدند. ۲۳ بهمن ۱۳۶۵ هواپیماهای نظامی عراق افراد بیگناه را در حالیکه مشغول بازی فوتبال بودند با موشک نشانه گرفتند و ۱۰ فوتبالیست، سه کودک، یک داور، یک تماشاگر را به شهادت رساندند.