یک روز سرد زمستانی بود. مینا حوصلهاش سر رفته بود. ناگهان صدایی از پنجره شنید؛ آن صدا، صدای آشنای دوستش مهسا بود که داشت توی حیاط برف بازی میکرد. مینا از دیدن دوستش خیلی خوشحال شد. از مامانش اجازه گرفت تا برود با مهسا بازی کند. مادر مینا گفت: «عزیزم! میتوانی بروی با دوستت بازی کنی ولی هوا سرد است؛ لباس گرم بپوش تا سرما نخوری.» مینا رفت توی اتاق دنبال لباس گرمش بگردد. اما حوصله نداشت آنها را از توی کمد دربیاورد. کمی فکر کرد و بدون اینکه مادرش او را ببیند، با همان لباس رفت توی حیاط و با مهسا حسابی برف بازی کرد. شب شد. مینا احساس کرد بدنش داغ شده است و سرفه میکند. مادر دست روی پیشانیاش گذاشت و فهمید دخترش تَب دارد و سرما خورده است. مینا گفت: «مامان حالم خوب نیست و گلویم خیلی درد میکند.» مادر سریع مینا را روی تختش خواباند و پاشویه کرد تا تَبش کمتر بشود. بعد او را پیش دکتر برد. دکتر مهربان به مینا دارو داد و گفت: «چه شد که سرما خوردی مینا خانم؟» مینا گفت: «به اندازه کافی لباس گرم نپوشیدم و رفتم بیرون برف بازی کردم.» دکتر گفت: «حواست نبود که اگر در هوای سرد لباس گرم نپوشیم سرما میخوریم؟» مینا سرش را پایین انداخت و گفت: «من فکر میکردم قوی هستم و سرما نمیخورم!» دکتر گفت: «سرما بزرگ و کوچک و قوی و ضعیف نمیشناسد. من یا مامانت هم اگر لباس گرم نپوشیم و بیرون برویم مریض میشویم. بعضی چیزها برای همه آسیبزا است.» مینا به مادرش نگاهی کرد و تصمیم گرفت از این به بعد تنبلی را کنار بگذارد و وقتی میرود توی حیاط برف بازی کند، حتماً لباس گرم بپوشد.
نویسنده: میترا طاهایی