به نام خدا
جمعه بود و جمعهها همیشه برای من و خانوادهام روز بسیار شیرین و جالبی است. بعد از ظهر دور هم نشسته بودیم و هرکس خاطره بامزهای از کارهای خوب و قشنگی که به یاد داشت، برای بقیه تعریف میکرد. پدر اول شروع کردند و گفتند: «ما با عمو و خانوادهاش در یک خانه زندگی میکردیم. زنعمویم گوشه حیاط، لانه مرغ و خروس داشت و من دلم میخواست مثل او، هرروز پاکت دانهها را بردارم و بپاشم جلوی مرغ و خروسها و خوردن دانهها را تماشا کنم. بالاخره با اصرار و خواهش من، زنعمو اجازه دادند چند روزی به آنها آب و غذا بدهم. یک روز صبح وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم تخممرغ درشتی، توی یک کاسه بالای رختخوابم است. خیلی ذوق کردم. کاسه را برداشتم و رفتم توی آشپزخانه پیش زنعمویم و پرسیدم این تخم مرغ بزرگ مال من است؟ زنعمو با خوشرویی گفتند: «بله وحید جان؛ این اولین تخمی است که مرغ خپل و چاقمان گذاشته و من به عنوان جایزه کار خوبت به تو میدهمش.» آن روز زنعمویم با همان تخممرغ، یک نیمروی جانانه برایم درست کردند که بعد از سالها هنوز مزهاش از یادم نرفته.»
خاطره پدرم خیلی قشنگ بود و کلی از شنیدنش شاد شدیم. بعد نوبت مادرم شد. مادر هم خاطره خوب خودش را اینگونه شروع کردند و گفتند: «من از هشت–نه سالگی به گل و گیاه علاقه زیادی داشتم و دلم میخواست آبپاش بزرگ حیاط را بردارم و با آن باغچه را آب بدهم. مادرم میگفتند این آبپاش سنگین است و ممکن است نتوانی آن را بلند کنی. اما من چون میدانستم آب دادن به گلها و گیاهان کار خوبیست دستبردار نبودم. تا اینکه یک بار آبپاش پر از آب از دستم افتاد و همه لباسهایم را خیس کرد و باعث شد سرما بخورم و تب کنم. پدرم مرا بردند دکتر؛ وقتی از دکتر برگشتیم خانه، مادرم یک گلدان پر گل زیبا به دستم دادند و گفتند این گلدان جایزه توست و از امروز به بعد میتوانی با آبپاش کوچک به آن آب بدهی تا همیشه گل بدهد و سبز و شاداب باشد.»
حالا نوبت من و برادرم شده بود که از کارهای خوب و بامزهمان تعریف کنیم. به هم نگاه کردیم و همزمان گفتیم، ما مثل شما خاطره بامزهای برای تعریف کردن نداریم!
پدرم به من گفتند: «ستاره جان، خاطره حتما نباید مال سالها پیش باشد. فکر کن در چند روز گذشته چه کار خوبی انجام دادهای که میتوانی برای ما بگویی.»
هر چه فکر کردم چیزی به یادم نیامد. پدرم از سعید پرسیدند: «تو چطور پسرم؟ اگر فکر کنی حتما یادت خواهد آمد.» اما او هم شانههایش را بالا انداخت و چیزی نگفت. مادرم لبخند زدند و گفتند: «اما من و پدرتان از شما کارهای خوبی دیدهایم که هم زیبا و قابل تعریفند و هم جایزه دارند.» من و سعید با شنیدن کلمه جایزه به هوا پریدیم و کلی خوشحالی کردیم. پدرم گفتند: «آقا سعید گل چند روز است که برای همسایه بغل دستی که پایش شکسته و خانهنشین شده میرود و نان تازه میخرد و ستاره خانم قشنگم هم دو روز است قبل از اینکه خودم جورابهایم را بشویم از کنار روشویی برشان میدارد و آنها را میشوید.» من و سعید با خنده دور اتاق چرخیدیم و سر و صورت پدر و مادرمان را بوسه باران کردیم.
اما مهمترین اتفاق روز جمعه که خیلی ما را خوشحال کرد، این بود که پدر گفتند: «جایزه کارهای خوبی که این چند روزه کردهاید این است که ساعت هفت شب، با دایی صادق و خانوادهاش برای دیدن یک فیلم قشنگ به سینما خواهیم رفت. آن جمعه خیلی به همه ما خوش گذشت و من تصمیم گرفتهام وقتی بزرگتر شدم، خاطره قشنگ آن را به عنوان یک خاطره خوب و زیبا برای دیگران تعریف کنم.
نویسنده: سهیلا سرداری