داستان تجربه‌ای بزرگ برای خرس کوچک

به نام خدا

خرس قهوه‌ای بچه خرس قوی و زرنگی بود که همراه خانواده‌اش در جنگلی قشنگ و سرسبز زندگی می‌کرد. قهوه‌ای خیلی دوست داشت به همه نشان بدهد که بزرگ شده و از عهده‌ی انجام هر کاری بر می آید. به همین خاطر بیشتر کارهایش را خودش به تنهایی می‌کرد و دوست نداشت از کسی کمک بگیرد.
انجام دادن بعضی کارها به تنهایی کمی سخت بود، اما قهوه‌ای برای اینکه به همه ثابت کند بزرگ شده است، تلاش می‌کرد آن کارها را هر طور که شده، تنها انجام دهد.
این خیلی خوب است که بچه خرسی بتواند خودش کارهایش را انجام بدهد و پدر و مادر قهوه‌ای، از این توانایی او خوشحال و راضی بودند. اما یک روز اتفاقی افتاد که هیچکس انتظارش را نداشت‌.
قهوه‌ای تنها در جنگل دنبال غذا می‌گشت. ناگهان آسمان تیره شد و ابرهای خاکستری، آبی آسمان را پوشاندند. آسمان غرش بلندی کرد و باریدن گرفت. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد. کم‌کم باد به طوفان تبدیل شد. قهوه‌ای فورا پناهگاهی برای خودش پیدا کرد. در پناهگاه پنهان شده بود و یواشکی و با ترس بیرون را نگاه می‌کرد. ناگهان طوفان، درختی را شکست و با صدای بلندی به زمین انداخت. قهوه‌ای صدای ناله دوستش فندقی را که یک بچه سنجاب مهربان و دوست داشتنی بود، از زیر شاخه‌های درخت شکسته شده شنید.
قهوه‌ای خیلی ترسیده بود. اما نمی‌توانست همان جا توی پناهگاه بماند و برای نجات دوستش کاری انجام ندهد. قهوه‌ای از پناهگاه بیرون آمد و به سرعت خودش را بالای سر فندقی رساند. او همچنان گریه می‌کرد و کمک می‌خواست. قهوه‌ای تلاش کرد دوستش را نجات بدهد، اما شاخه درخت سنگین بود و او زورش نمی‌رسید بلندش کند. با خودش گفت من که همیشه کارهایم را به تنهایی انجام می‌دهم، چرا حالا نمی‌توانم از قدرتم استفاده کنم! قهوه‌ای تلاش زیادی کرد، اما فایده‌ای نداشت. این کاری نبود که او به تنهایی از عهده‌ی انجامش بربیاید. قهوه‌ای تصمیم گرفت برای آوردن کمک، از پیش فندقی برود و به او قول داد، با حیوانات دیگر برای نجاتش برخواهد گشت. خیلی زود قهوه‌ای و دوستانش برگشتند و با کمک هم درخت را کمی جابجا کردند و فندقی را از زیر شاخه‌هایش بیرون آوردند.
آن روز قهوه‌ای تجربه‌ی بزرگی بدست آورد. او فهمید کارهایی هست که نمی‌شود به تنهایی انجامشان داد و برای انجام دادن آنها، باید حتما گروه تشکیل داد و با دیگران همکاری کرد.

نویسنده: ساجده کارخانه‌ای