به نام خدا
محمد پسر بچهای بود که در یک روستای زیبا زندگی میکرد. پدر محمد چوپان بود و هر روز گوسفندان را به دشتهای اطراف میبرد تا از علفهای تازه روییده بخورند. محمد بعضی وقتها با پدرش میرفت. او در راه از دیدن گلهای رنگارنگ و پروانههای قشنگ لذت میبرد. پدر به او یاد داده بود حواسش را جمع کند تا زیباییهای طبیعت را خوب ببیند.
یکی از گوسفندان گله قرار بود برهای به دنیا بیاورد. محمد از این ماجرا خیلی خوشحال بود و از او مراقبت بیشتری میکرد. بالاخره یک روز صبح که محمد بیدار شد، پدرش به او گفت: «به طویله برو و بره تازه به دنیا آمده را ببین.» محمد با ذوق تمام به طویله رفت. بره سفید قشنگی را دید که بسیار زیبا بود و مشغول شیر خوردن. در همین وقت پدر محمد هم وارد شد. بره سفید کوچولو میخواست بازی کند و بپرد ولی خوب نمیتوانست راه برود و چند بار زمین خورد. محمد با ناراحتی به پدرش نگاه کرد. پدر گفت: «نگران نباش. یکی از پاهای برّه کوچولو کمی کوتاهتر از بقیه است. برای همین خوب نمیتواند راه برود؛ ولی کم کم عادت میکند.»
مدتی گذشت و بره قصه ما بزرگ شد؛ یک گوسفند زیبا با پشمهای سفید. آنها هر روز در دشتهای سرسبز با یکدیگر بازی میکردند. گوسفند سفید خیلی مهربان و باهوش بود. هروقت محمد وارد خانه میشد، او با شنیدن صدای محمد خودش را به او میرساند. یک روز که محمد همراه پدرش با گله گوسفندان به چراگاه رفته بودند، ماجرایی اتفاق افتاد. نزدیک غروب بود. هوا ابری شده بود. پدر به آسمان نگاه کرد و به محمد گفت: «گوسفندان را جمع کن تا به سمت خانه حرکت کنیم. قرار است هوا طوفانی شود.» در راه برگشت به خانه طوفان شدید شد و باد و باران شروع به وزیدن کرد. ناگهان محمد نگران گوسفند سفیدش شد. برگشت و نگاه کرد؛ اما هر چه گشت نتوانست او را پیدا کند. گوسفند در میان راه گم شده بود. پدر گفت: «ما باید برگردیم. هوا طوفانی است و ممکن است گوسفندان آسیب ببینند.» اشک در چشم محمد حلقه زد. کمی فکر کرد و گفت: «شما با گله بروید. من میروم و گوسفندم را پیدا میکنم.» پدر کمی مکث کرد. بعد گفت: «برو ولی مواظب خودت باش و در دلش برای محمد دعا کرد.» محمد به سرعت برگشت. بعد از مدتی گوسفند سفید و نازش را دید که در شاخههای شکسته درخت که روی زمین افتاده بود، گیر کرده و کمی زخمی شده است. محمد به سرعت او را نجات داد و با طنابی که همیشه همراه داشت گردن گوسفند را بست و سر طناب را محکم به دستش گره زد. آنها همیشه با هم این بازی را میکردند. با وجود اینکه یک پای گوسفند سفید مشکل داشت، خیلی زرنگ بود؛ به سرعت همراه محمد آمد. آنها خیلی سریع خود را به پدر و گله گوسفندان رساندند و همگی به سلامت به خانه رسیدند. صبح فردا محمد با صدای زنگوله از خواب بیدار شد. به سمت حیاط دوید. گوسفند زیبای محمد زنگولهای به گردنش آویزان بود و با شادی بالا و پایین میپرید. پدر محمد در گوشه حیاط ایستاده بود و لبخند میزد. به محمد گفت: «میدانی محمد جان؛ درست است که یک پای این گوسفند کوتاه است و مشکل دارد اما انقدر زیبایی و خوبیهای دیگر دارد که کوتاهی پایش دیده نمیشود.» محمد با لبخند به سمت پدر دوید، او را بغل کرد و به خاطر زنگوله از او تشکر کرد. قرار بود که چند روز دیگر پشم گوسفندان را بزنند. مادربزرگ محمد به او قول داده بود که از پشمهای سفید و زیبای گوسفندش نخ بریسد و برای محمد یک جلیقه پشمی سفید خوشگل ببافد.
نویسنده: طاهره الماسی