به نام خدا
زنگ تفریح بود. ریحانه شریعتی، نماینده کلاس سوم ، آخرین نفری بود که از کلاس خارج شد. او در کلاس را بست و رفت به طرف حیاط پیش دوستانش که در آنجا مشغول بازی بودند. خانم رضایی معاون مدرسه او را صدا زد و گفت: شریعتی جان بایست، کارت دارم!
ریحانه برگشت و با احترام سلام کرد و پرسید: ببخشید شما من را صدا کردید؟
خانم رضایی با مهربانی دست روی شانه ریحانه گذاشت و گفت: بله، خواستم بگویم، اجرای برنامه صبحگاه فردا نوبت کلاس شماست. برو با دوستانت صحبت کن.
ریحانه با شنیدن این خبر خوشحال شد. او همیشه دوست داشت، برنامه صبحگاه را با دوستانش اجرا کند ولی حالا احساس نگرانی میکرد و میترسید نتواند از پس این کار برآید. با همان لحن نگران گفت: خانم، شاید نتوانم، چون وقت زیادی نداریم.
خانم رضایی با لبخند گفت: اگر از دوستانت کمک بگیری حتما میتوانی. حالا هم تا زنگ نخورده برو پیش بچهها که منتظرت هستند.
ریحانه به حیاط رفت و روی سکو نشست. در این فکر بود که برای فردا چه باید بکند و چگونه باید از دوستانش کمک بگیرد؟
چشمش به روشنا و مهیاس افتاد که چقدر خوب با توپ بازی میکردند. همان موقع فکری به ذهنش رسید. یاد حرفی که قبلا از مادرش شنیده بود افتاد که گفته بود، خداوند استعدادهای مختلفی به انسانها داده و هرکس، یک کار را بهتر از دیگران انجام میدهد.
صدای زنگ، ریحانه را از فکر بیرون آورد. ریحانه با بچهها به سمت کلاس حرکت کرد. وقتی همه بچهها روی صندلیهایشان نشستند، ریحانه گفت: فردا اجرای برنامه صبحگاه با کلاس ماست. به نظر من سحر صدای خوبی دارد و قرآن را هم زیبا میخواند پس قرائت قرآن با سحر. روشنا و مهیاس هم ورزش صبحگاهی را انجام بدهند.
بچهها برای نماینده کلاسشان دست زدند. ریحانه ادامه داد: راستی کسی هست که دعای فرج را بخواند؟
بچهها به هم نگاه کردند و کسی برای این کار داوطلب نشد.
ریحانه گفت: پس دعای فرج را هم من میخوانم.
فردای آن روز وقتی بچهها در صفهایشان ایستاده بودند، ریحانه و دوستانش آمادگی کامل داشتند، برنامه خودشان را اجرا کنند. با اشاره نماینده کلاس، هرکدام از گروه صبحگاه، به نوبت روی سکوی حیاط رفت و برنامهاش را اجرا کرد. خواندن دعای فرج آخرین برنامه بود. ریحانه پس از خواندن دعا به خانم رضایی نگاه کرد که یعنی برنامهاشان تمام شد. لبخند خانم رضایی، نشانهی این بود که ریحانه و دوستانش کارشان را به خوبی انجام داده بودند.
نویسنده:زهرا زینالپور