داستان «انتخاب درست‌ترین راه»

                                                                                                                         به نام خدا

محمد کنار پدر نشست و تند و تند شروع کرد به تعریف کردن. او گفت: «اگر گفتید امروز در کلاسمان چه اتفاقی افتاد؟ خانم معلم به من گفت: «از کلاس بیرون برو …» امّا زود من را بخشید و گفت: «نمی‌خواهد از کلاس بیرون بروی …» خانم معلّممان خیلی مهربان است، همیشه خیلی زود می‌بخشد … محمد نفس بلندی کشید و گفت: «تمام شد.» پدر قیافه‌اش جدی شد و گفت: «بیرون از کلاس؟! پسر مودّب من؟!» محمد گفت: «صبر کنید بابا، اصلاً نمی‌خواستم آن کار را انجام بدهم ولی مجبور شدم. راستش محسن مداد بغل دستی من را به زور گرفته بود، دو بار با مهربانی گفتم محسن، مداد حسین را بده. ولی محسن فقط می‌خندید و می‌گفت: «نمی‌دهم! بعد من هم مجبور شدم یک ضربه به پایش بزنم تا مداد از دستش پرت شود، همین.»
پدر گفت: «خب، دلیل اینکه این راه را انتخاب کردی را هم می‌توانی بگویی؟»
محمد گفت: «می‌خواستم از حسین دفاع کنم چون همیشه محسن اذیّتش می‌کند.» پدر گفت: «خب، به نظرت راه‌های دیگری هم وجود داشت برای رفتار بهتر؟ رفتاری که هم حسین به مدادش می‌رسید هم محسن پایش درد نمی‌گرفت و اذیّت نمی‌شد و هم از تو دلخور نمی‌شد و خانم معلّم هم ناراحت نمی‌شد؟» محمد کمی فکر کرد و گفت: «می‌توانستم یا به خانم معلّم بگویم یا یک نامه بنویسم برای محسن و یا مداد خودش را برمی‌داشتم تا متوجه شود کارش چقدر بد است یا … بابا می‌شود خودتان بگویید این‌هایی که گفتم کدامیک جواب می‌داد؟» پدر گفت: «نظر خودت چیست پسرم؟» محمد گفت: «نمی‌دانم!» پدر گفت: «همه این راه‌ها که گفتی را می‌توانستی انجام دهی امّا کدام درست است و اینکه از بین درست‌ها کدام در اولویت است؟ و البته دلیل درست بودنش هم مهم است.» محمد کمی فکر کرد و گفت: «باید به خانم معلّم می‌گفتم. چون هم بچه‌ها از او حساب می‌برند و هم همیشه طرف حق را می‌گیرد.»

نویسنده: مرجان شکوری