یک هفته ای می شد که من و همکلاسیم مانی هر روز با هم بگو مگو میکردیم. امروز هم از آن روزها بود که حسابی از دستش کلافه شده بودم. از مدرسه آمدم خانه. اصلاً حوصله خواهرم هانیه کوچولو را هم نداشتم؛ وقتی آمد توی اتاقم و کتاب هایم را از قفسه ریخت پائین، با صدای بلند گفتم: مامان بیا این بچه را از اتاقم ببر بیرون! مامان آمد داخل اتاق و گفت: مثل اینکه امروز توی مدرسه مسئلهای شده که حوصله هانیه را نداری! دست هانیه را گرفتم و سرش را بوسیدم و گفتم: راستش خودم هم وقتی سر هانیه داد می زنم ناراحت می شوم، اصلا تقصیر این مانی است، حوصله ام را سر برده، خیلی توی کلاس سر به سرم میگذارد! مامان آمد کنارم نشست و گفت: خب! گفتم: چیزی نشده! مامان گفت: به خاطر هیچ چیز به هم ریخته ای؟ با مِن مِن گفتم: فقط آقای ناظم گفته فردا با پدر یا مادرتان بیاید مدرسه. مامان گفت: نمیخواهی بگویی چه اتفاقی افتاده؟ گفتم: زنگ تفریح من و مانی توی حیاط دعوای مان شد و دست به یقه شدیم، یک دفعه آقای ناظم به طرفمان آمد و گفت، اگر فردا با پدر یا مادرتان به مدرسه نیائید مجبورم فیلم دعوای تان را که دوربین مداربسته ضبط کرده به آقا مدیر نشان بدهم. مامان گفت: خودت فکر میکنی اگر من فردا بیایم مدرسه، مشکل تو و مانی حل می شود؟ گفتم: نمیدانم، فکر نکنم. مامان گفت: اتفاقاً فکر کن و ببین چه چیزی باعث شده تو و مانی که دوست های خوبی با هم بودید هر روز سر یک بهانهای با هم بگو مگو می کنید؛ بهنظرمن فقط خودت می توانی این مشکل را حل کنی. گفتم: چطوری؟ مامان آئینه را از روی دیوار برداشت و گرفت جلویم و گفت: الان چه می بینی؟ گفتم: خب معلوم است خودم را! مامان گفت: به همین آسانی رفتارهایت را هم ببین و بنویس مشکل از کجا شروع شده! مامان این را گفت و دست هانیه را گرفت و از اتاق بیرون رفت. از روی میز یک برگه برداشتم. با خودم گفتم: اگر آقا مدیر فیلم دعوا را ببیند! اگر بابا بشنود پسرش دعوا کرده؟ اصلاً چرا من و مانی با هم مرتباً دعوا میکنیم؟ کارهایی را که نباید انجام می دادم روی کاغذ نوشتم:
ـ سر هانیه داد زدم.
ـ بعضی وقت ها تکالیفم را دیر می نویسم.
ـ وسایلم را به هانیه نمی دهم.
همانطور که داشتم مینوشتم یادم آمد چند روز پیش، سر زنگ علوم، موقع درست کردن کاردستی، قیچیام را به مانی ندادم و کاردستیاش خراب شد و به من گفت، خیلی خسیس هستی، حتماً از دستم ناراحت شده بود! سریع از اتاق بیرون رفتم و از مامان خواستم تا با گوشیاش یک پیام به مادر مانی بفرستد. من میگفتم و مامان تایپ میکرد: سلام مانی، ببخشید نمی خواستم کاردستی ات خراب شود، اگر دوست داری بیا خانه ما تا با هم کاردستی درست کنیم. مامان پیام را فرستاد. گفتم: اگر مانی قبول نکند چه؟ مامان گفت: وقتی شما اشتباهت را قبول کردی و می خواهی جبرانش کنی، حتماً مانی هم میپذیرد. صدای پیام آمد. مانی نوشته بود: اگر قول بدهی همهاش نگویی این مال من است، آن مال من است و خسیس بازی در نیاوری، می آیم. به مامان گفتم: خب دوست ندارم وسیله هایم خراب شود! مامان گفت: حالا می شود ماژیک سبزت را به من بدهی؟ می خواهم جلوی اسمت به خاطر این کار خوبت ده تا ستاره بکشم! گفتم: ماژیک سبزم؟ خیلی دوستش دارم. مامان گفت: اگر ندهی با ماژیک سیاه خودم یک شکلک اخمو جلوی اسمت میکشم!
بعد هر دو با هم زدیم زیر خنده.
نویسنده: مرجان شکوری