در دشتی زیبا نزدیک جنگلی سرسبز خرگوش کوچولویی با مادرش زندگی میکرد. خرگوش کوچولو دوست داشت هرکاری را که میخواهد انجام بدهد و از اینکه مادرش همیشه مراقبش بود تا اتفاقی برایش نیفتد، ناراحت بود. یک روز صبح تصمیم گرفت از لانه بیرون برود و در دشت بازی کند. مامان خرگوشه به او گفت: خرگوش کوچولوی عزیزم از لانه زیاد دور نشو و روی صخرههای بلند بِپَربِپَر نکن. خرگوش کوچولو از لانه بیرون رفت و سرگرم بازی شد. بعد از چند لحظه صدای عجیبی شنید.گوشهایش را تیز کرد. صدا از سمت جنگل میآمد. وقتی بیشتر دقت کرد سایهها و شکلهایی را دید که تا به حال ندیده بود. او با خودش گفت: یعنی این صدا و سایهها مال چیست؟ بهتر است به جنگل بروم و از نزدیک آن را ببینم.
خرگوش کوچولو یاد حرف مادرش افتاد که به او گفته بود نباید زیاد از خانه دور شود، اما فکر کرد جنگل جای دوری نیست و به سمت آنجا حرکت کرد. خرگوش کوچولو وقتی به جنگل رسید از دیدن آن همه درخت و گل تعجب کرد و غرق تماشای آنها شد و فراموش کرد که برای چه چیزی به جنگل آمده بود و باید هر چه زودتر برمیگشت به لانه. او با هیجان در جنگل قدم زد و یک سنگ بزرگ دید. پرید روی سنگ، اما پایش ٌسر خورد و افتاد روی زمین. خرگوش کوچولو پایش کمی درد گرفت و در حالی که گریه میکرد مامانش را صدا زد، اما یادش افتاد که از لانهاش دور شده است. خرگوش کوچولو با خودش گفت: اگر بتوانم لانه را پیدا کنم و بروم پیش مامانم، دیگر همیشه به حرف هایش گوش میکنم و از لانه دور نمیشوم.
در همان لحظه مامان خرگوشه از پشت درختی بیرون آمد و به خرگوش کوچولو گفت: قول میدهی؟ خرگوش کوچولو وقتی مادرش را دید با خوشحالی پرید توی بغلش و گفت: قول میدهم، قول قول. مامان خرگوشه با مهربانی او را بوسید. خرگوش کوچولو پرسید: مامان شما چطور فهمیدی من اینجا هستم! مامان خرگوشه گفت :عزیزم من همیشه مراقب تو هستم، وقتی متوجه شدم از لانه دور شدی، به دنبالت دویدم و رسیدم به اینجا.
آنها به طرف لانه حرکت کردند. در راه مامان خرگوشه پرسید: نگفتی برای چه به جنگل آمدی؟ در همان لحظه باد شدیدی وزید و درختها را تکان داد و صدای هوهوی باد توی جنگل پیچید. خرگوش کوچولو گفت: برای این صدا و سایهها. مامان خرگوشه گفت: باد وقتی بین شاخ و برگ درختها حرکت میکند هوهو میکند و با تکان دادن درختها سایه هایی درست میشود که به نظر میرسد آنها دارند حرکت میکنند. خرگوش کوچولو وقتی این را شنید شروع کرد به خندیدن.
نویسنده: فاطمه جوهری