مروز مژده با خودش مداد خیلی قشنگ و بلندی آورده بود مدرسه. مداد مژده بیشتر از نیم متر ارتفاع داشت و از کیفش زده بود بیرون. بچهها دور میزش جمع شدند و با تعجب به مدادش نگاه کردند. صبا با دیدن مداد به فکر فرو رفت. او داشت برای برداشتن مداد دوستش نقشه میکشید. تقریباً هیچ مدادی به بازار نیامده بود که صبا یک نمونه از آن نخریده باشد و حالا مداد مژده مدادی بود که تا به حال شبیهش را توی هیچ فروشگاهی ندیده بود و بعید هم میدانست بتواند مثل آن را پیدا کند. بعد از چند دقیقه که هیجان تماشای مداد تمام شد، بچه ها سر جای خودشان نشستند. و معلم وارد کلاس شد.
صبا منتظر بود زنگ تفریح بخورد. صدای زنگ توی راهروی مدرسه پیچید. مژده کیفش را گذاشت زیر میز و از کلاس بیرون رفت، صبا مداد او را آرام از کیفش بیرون کشید و دور از چشم بچهها داخل کیف خودش گذاشت. ارتفاع کیف صبا بلندتر از کیف مژده بود و مداد کاملاً در کیف جا گرفت. صبا وقتی مداد را توی کیف خودش دید لبخند زد، ولی از ته دل خوشحال نبود و دلشوره عجیبی آمده بود سراغش. صبا میدانست خدا دارد او را میبیند. مادرش همیشه گفته بود که خداوند مواظب کارهای ما هست و دلمان را هم مواظب ما آفریده و دلشوره میتواند یک جور آژیر خطر برای ما باشد.
صبا توی دلش به خدا گفت: خدا جان میشود این یک بار نگاه نکنی و چشمانت را ببندی. به دلم هم بگو شور نزند. آخر من از این مداد خیلی خوشم آمده و شاید هیچوقت نتوانم مثل آن را بخرم. صبا خودش را سرگرم خواندن کتاب کرد، اما دلش بیقرار بود و اصلاً آرام نمی شد. می دانست کار بدی انجام داده که به قول مادرش، دل او دارد آژیر خطر می زند. دوباره به فکر فرو رفت و ناگهان چشمانش پٌر از اشک شد. هنوز بچهها توی حیاط بودند. صبا به در کلاس نگاه کرد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی نمیآید تو، مداد را گذاشت داخل کیف مژده و نفس راحتی کشید. صبا با خیال راحت چشمانش را بست و دید که خدا دارد به او لبخند می زند، چون دلش آرام شده بود و دیگر آژیر خطر نمیزد.
نویسنده: اعظم اختری