به نام خدا
امروز شنبه است. این نیماست. مادرش هر چی داد میزند، تکان نمیخورد. آخر سر پتو را از سرش میکشد و میگوید: «مگر با تو نیستم؟ مدرسهات دیر شد.» نیما به ساعت نگاه میکند. هنوز پنج دقیقه وقت دارد. حوصله بیدار شدن ندارد. خواب میچسبد. باز هم میخوابد.
***
این میناست. خواهر نیما. او مثل همیشه به موقع از خواب بیدار شده. دست و صورتش را شسته است و سر سفره نشسته و صبحانهاش را خورده. بعد از مسواک زدن، لباسهای مدرسهاش را که توی جا لباسی آویزان کرده، میپوشد. بعد میگوید: «مادر، خداحافظ! من رفتم.»
***
نیما صدای خواهرش را میشنود. به ساعت نگاه میکند. ناگهان مثل فنر از جا میپرد و با خودش میگوید: «ای وای. دیرم شده.» بدو بدو لباسش را از این اتاق و آن اتاق پیدا میکند و میپوشد. بعد دنبال جورابش میگردد. داد میزند: «مامان جورابم نیست.» مادر میگوید: «ببین چهارشنبه جورابت را کجا گذاشتی؟» نیما حوصله فکر کردن ندارد. مادر هم به کمکش میآید. یک لنگه جوراب زیر تخت پیدا میشود و یک لنگه هم پشت در اتاق. وای جورابش چه بویی میدهد! مادر میگوید: «خب پسرم جورابت را میدادی میشستم.» نیما جورابهایش را میپوشد و میگوید: «ول کن بابا. دیرم شده.» نیما کیفش را برمیدارد. با عجله کتاب و دفترهایش را توی آن میگذارد و میدود.» مادر میگوید: «کجا؟ صبحانهات را نخوردی.» نیما به دم در می رود. اصلاً هم نمیایستد که از مادرش یک لقمه نان و پنیر بگیرد. به کوچه میرود.
***
مینا سر کوچه میایستد. سرویس مدرسه میآید. مینا سوار میشود و سلام میکند. راننده و بچههای دیگر جوابش را میدهند. راننده میگوید: «آفرین دختر وقت شناس.» از آینه به بچههای دیگر نگاه میکند و میگوید: «من خیالم از مینا خانم راحت است. هر وقت که میآیم، زیاد منتظرش نمیمانم.» مینا لبخند میزند و میگوید: «ممنونم.»
***
نیما با عجله از خانه بیرون میرود. منتظر سرویس میماند. آقا مسعود که مغازهدار است، میگوید: «منتظر چی هستی؟ سرویس مدرسهات رفت.» نیما میگوید: «وای، چه زود رفت.» آقا مسعود میگوید: «خیلی هم زود هم نرفت. چند دقیقهای ایستاد. بعد که دید نیامدی ناراحت شد و رفت.» نیما خواست به خانه برود و به مادرش بگوید که سرویس رفته؛ اما تصمیم گرفت خودش تا مدرسه بدود.
***
سرویس مدرسه به مدرسه میرسد. مینا و بچهها از ماشین پیاده میشوند. مینا از راننده تشکر میکند و وارد حیاط میشود. پیش دوستانش میرود و با خوشحالی با دوستانش حرف میزند. زنگ که میخورد، مرتب سر صف میایستند و بعد با آرامش به کلاس میروند. مینا منتظر میماند که خانم معلم بیاید و انشایش را بخواند.
***
نیما تند تند میدود. به خیابان میرسد. وای خدا یک ماشین با سرعت میآید. نیما باید مواظب باشد. راننده ترمز میکند و داد میزند: «حواست کجاست بچه؟ اول صبحی میخواهی بیچارهام کنی!» نیما با ترس میدود. میدود تا این که به مدرسه میرسد. تند تند نفس میزند. به مدرسه میرسد. اما چه فایده! در مدرسه بسته است. نیما بغض میکند. می خواهد گریه کند. محکم در مدرسه را میزند. آقامحسن در مدرسه را باز میکند. نیما بدون این که سلام کند، تند وارد حیاط میشود و به سالن میرود.
***
معلم اسم مینا را میخواند که بیاید و انشایش را بخواند. مینا دنبال انشایش میگردد؛ اما دفتر انشایش نیست. با خودش فکر میکند که کجا گذاشته. از جا بلند میشود و میگوید: «خانم، ببخشید. دفتر انشایم را جا گذاشتم.» خانم معلم میگوید: «تو دیگر چرا مینا خانم؟» مینا میگوید: «دیشب انشایم را برای پدرم خواندم. پدرم دفترم را گرفت و نگاه کرد. بعد برد اتاقش. یادم رفت بروم ازش بگیرم.» خانم معلم میگوید: «خوبه که راستش را گفتی، ولی باید بیشتر مراقب باشی.» مینا میگوید: «چشم. ولی خانم، من میتوانم چیزی را که نوشتم از حفظ بخوانم.» خانم معلم لبخند میزند و میگوید: «اشکال ندارد. هفته بعد.»
***
وای چه عرقی از سر و صورتش می ریزد. زنگ خورده بود و معلمها به کلاس رفته بودند. نیما میخواهد از پله بالا برود که آقای ناظم را بالای پله میبیند. سر جایش میایستد. آقای ناظم به ساعتش نگاه میکند. از پلهها پایین میآید و میگوید: «این چه وضع مدرسه آمدن است؟» نیما سرش را پایین میاندازد. آقای ناظم میگوید: «چرا دکمههایت را جابهجا بستی. اگر مشکلی داری، بگویم پدر یا مادرت بیاید.»
نیما به پیراهنش نگاه میکند. بعد دکمههایش را باز میکند و مرتب میبندد. سرش را بالا میگیرد و میگوید: «آقا ببخشید. راستش راستش، خواب ماندم. دیگر تکرار نمیشود.» آقای ناظم دستی به شانه نیما میزند و میگوید: «خوبه. خوشحالم که راستش را گفتی. حالا برو دست و صورتت را بشور. بعد بیا دفتر.» نیما میترسد. میگوید: «آقا دیگر تکرار نمیشود.» آقای ناظم لبخند میزند و میگوید: «میدانم صبحانه هم نخوردی. بیا دفتر یک کیک بدهم بخوری و بعد برو سر کلاس.» نیما خوشحال میشود و از ناظم تشکر میکند. وقتی داشت به کلاس میرفت، کسی در دل نیما میگوید: «خوب شد ناظم تو را دید، اگر نه بچهها به تو میخندیدند که دکمههای پیراهنت را درست نبسته بودی.»
نویسنده: علی باباجانی