علی و زهرا همراه پدر و مادر برای سفر به شمال کشور رفته بودند. جایی که آنها برای ماندن اجاره کرده بودند، نزدیک جنگل بود. وقتی به آنجا رسیدند، علی کمی ناراحت شد که چرا نزدیک دریا نیستند؛ اما زهرا از دیدن جنگل بزرگ نزدیک خانه خیلی خوشحال شد. پدر گفت: «علی جان کنار دریا هم میرویم؛ اما جنگل هم خیلی قشنگ است.» مادر گفت: «دقیقا علی جان. حالا بیاید ناهار بخوریم بعد برویم داخل جنگل تا ببینیم چقدر زیباست.» بعد از ناهار علی و خانوادهاش به جنگل رفتند؛ علی از دیدن آن همه زیبایی تعجب کرد و از پدرش پرسید: «راست گفتید بابا. اینجا چقدر زیباست.»
مادر گفت: «خب حالا برای اینکه خاطره خوبی از این جنگل یادمان بماند من یک پیشنهاد دارم.» علی و زهرا با هم پرسیدند: «چه پیشنهادی؟» و بعد به هم نگاه کردند و به خاطر این هماهنگی زدند زیر خنده. مامان گفت: «بیایید هر کدام یک کیسه برداریم و این اطراف راه برویم و هر نوع گل و گیاه و برگی را که دیدیم روی زمین افتاده، برداریم و در کیسه بیندازیم. آخر سر ببینیم چه کسی تعداد بیشتری از انواع گیاهها جمع کرده است.» زهرا گفت: «اگر همه اینها را جمع کنیم بعد با آنها چکار میکنیم؟» مامان گفت: «میخواهیم با هم یک کتاب بسازیم با برگها و گیاهها. اسمش را هم میگذاریم کتاب طبیعت.» علی گفت:« چه خوب! بعد من کتاب را سر کلاس میبرم و به معلممان نشان میدهم تا خوشحال شود. آقا معلم چند وقت پیش که داشت سوره توحید به ما یاد میداد، درمورد برگها و درختها هم صحبت کرد. مامان چرا برگها را از زمین برداریم؟ از روی درختها جمع کنیم که راحتتر است.» مامان گفت: «نه پسرم؛ برگهای روی درخت زنده هستند. نباید به آنها دست بزنیم. اما آنهایی را که زمین افتادهاند میتوانیم برداریم.»
کمی که گذشت کیسه برگ بچهها داشت پر میشد. مادر گفت: «آفرین! چقدر زود کیسههایتان دارد پر میشود.» علی گفت: «بله! چون گل و گیاههای اینجا خیلی زیاد هستند و توانستیم همه را بریزیم توی کیسههایمان.» زهرا گفت: «بله. خیلی زیادند و خیلی خیلی هم قشنگ. علی بعد از اینکه کتاب را از مدرسه آوردی، من کتاب را میبرم مدرسه. من هم میخواهم به معلممان نشان بدهم.» علی با شنیدن حرف زهرا خندید و گفت: «باشد چون کتاب را با هم درست کردهایم هر دو هم از آن استفاده میکنیم.» پدر گفت: «بچهها ببینید خدای مهربان چقدر تواناست که این همه مدلهای مختلف گل و گیاه و حیوانات را آفریده؛ هر کدام هم یک جور زیبا هستند. البته ما هم باید مراقب این طبیعت زیبا باشیم تا آسیبی نبیند با این کار شکر نعمتهای خدا را به جا آوردهایم.» بچهها لبخندی زدند. آنها با هم قرار گذاشتند یک کیسه دیگر بردارند و مسابقه دهند تا ببینند این بار چه کسی زودتر کیسه خود را پر از برگ و گل و گیاه میکند. پدر هم قول داد بعد از مسابقه چند بستنی قیفی بزرگ به همه خانواده بدهد.
نویسنده: فاطمه اختردانش