به نام خدا
ساعت از هفت غروب گذشته بود و علی همچنان در حال بازی با برادر کوچکترش بود. مادر با یک ظرف خوراکی آمد و کنار علی نشست؛ دستهای علی را در دستش نگه داشت و گفت: «خدا قوت پسر مهربانم؛ امروز حسابی برای برادرت وقت گذاشتی، به نظرت الان وقت چه کاری است؟» علی چشمهایش را گرد کرد و با شیطنت گفت: «وقت خوردن این خوراکی خوشمزه.»
مادر در ادامه گفت: «بعد از آن وقت چیست؟» علی به ساعت نگاهی کرد و گفت: «مامان کی ساعت هفت شد؟» مادر دستش را گذاشت روی شانه علی و گفت: «شما سرگرم بازی بودی برای همین متوجه نشدی، حالا به نظرت تا موقع خوابیدن چقدر زمان برای انجام تکلیفت باقی مانده؟» علی گفت: «مامان قرارمان یادت رفته؟» مادر گفت: «نه یادم نرفته، ساعت چهار طبق قرارمان، صدای ضبط شده خودت را پخش کردم که گفتی بودی: «من منتظرت هستم علی، بیا سراغم، از طرف دوست همیشگیات کتاب مهربان.» علی دستش را گذاشت روی پیشانیاش و با تعجب گفت: «یعنی از آن موقع تا حالا سه ساعت گذشت! مامان میشود دفعه بعد، دو بار صدا را برایم پخش کنی؟» مادر گفت: «باشد علی جان، دیگر چه کارهایی میشود کرد؟» علی گفت: «اگر محمد بخوابد من هم حوصلهام سر میرود و یادم میآید که مشق بنویسم.»
مادر گفت: «اگر حوصلهات سر نرفت چه؟» علی گفت: «خب چه کار کنم؟ دستم درد میگیرد، آخر چقدر مشق بنویسم؟» مادر علی را بوسید و گفت: «اگر امسال که کلاس اول هستی خوب خواندن و نوشتن را یاد نگیری، سالهای بعد، حتی نمیتوانی یک داستان ساده بخوانی، همان کاری که خیلی دوست داری بکنی!» علی گفت: «یعنی کلاس اولم که تمام شد میتوانم برای داداش محمد داستان بخوانم؟» مادر گفت: «اول بگو ببینم یادت هست صبح که بستنی را از یخچال بیرون گذاشتی و یادت رفت بخوری، چه بلایی سرش آمد؟» علی با لب و لوچه آویزان گفت: «حیف شد بستنی خوشمزه من.» مادر گفت: «اگر الان که بهترین وقت برای خوب خواندن و نوشتن هست را از دست بدهی، بعداً میگویی حیف شد، چرا نمیتوانم خوب بخوانم؟»
علی همین طور که توپ کوچکش را بالا و پایین میانداخت رفت سمت دفتر مشقش و به برادرش محمد گفت: «داداشی، حالا باید بروم مشق بنویسیم، تو برو با مامان بازی کن.» مادر خندید و گفت: «محمد نقاشی میکشد، من داستانم را مینویسم، تو هم مشقت را.»
نویسنده: مرجان شکوری