به نام خدا
خوب یادم هست زمانی را که برای اولین بار روزه گرفتم و اشتیاقی که در هر افطار و سحر داشتم. صبحها با مادرم به جلسه قرآن میرفتیم و هر روز یک جزء از قرآن را میخواندیم. خانه ما تا مسجد فاصله زیادی داشت، ما برای جلسات قرآن به خانه فاطمه خانم که یکی از همسایههامان بود میرفتیم. یک شب بعد از افطار مادرم گفتند: «زهرا جان، بهتر است بعد از اینکه نمازت را خواندی کمی استراحت کنی تا امشب که برای مراسم احیا شب قدر به خانه فاطمه خانم میرویم خوابت نگیرد.» مادرم در حال پهن کردن سجادهشان بودند، رفتم کنارشان نشستم و با کنجکاوی پرسیدم: «در مراسم احیای شب قدر چه کارهایی بهتر است انجام بدهیم؟»
مادرم دستی به سرم کشیدند و گفتند: «دختر خوبم! اول، احیا، یعنی اینکه سعی کنیم شب¬های قدر را بیدار بمانیم و بعد تا جایی که ممکن است تا سحر عبادت کنیم، مثل نماز خواندن، دعا کردن، قرآن خواندن و هرکار خوب دیگر.» توضیحات مادرم برایم خیلی جالب بود، پرسیدم: «مادر، اصلا چرا شبهای قدر؟ مگر در شب¬های دیگر نمیشود خدا را عبادت کرد؟» مادرم خندیدند و گفتند: «البته که میشود عزیز دلم! خدا را در هر لحظه و در هرجایی می¬توان عبادت کرد، اما در بعضی از روزها و شبها عبادت کردن، خیلی خیلی بهتر است، درست مثل شب قدر.»
خوب نفهمیدم موضوع از چه قرار است. مادرم که متوجه شده بودند منتظر توضیحات بیشتری هستم، گفتند: «ببین دختر قشنگم! یادت هست وقتی کوچک بودی برای هر کار خوب یک ستاره میگرفتی؟ در شبهای قدر انگار خداوند برای هر کار خوب هزار ستاره به آدم میدهد.» هنوز ذهنم پر از سوال بود. دوباره پرسیدم: «یعنی همین چند شب است؟ این که خیلی کم است.» مادرم با لبخند مهربانشان گفتند: «نه عزیزم! زمانهای دیگری هم هستند که انجام کارهای خوب در آنها بهتر است، مثل بین الطلوعین که از اذان صبح تا طلوع آفتاب است، یا روزهای جمعه و عیدهای غدیر و قربان و فطر و تولد امامان معصوم که همگی روزهای مبارکی هستند.»
چشمانم برقی زد و گفتم: «چه خوب! من میروم برای استفاده از شب قدر آماده شوم.» آن شب وقتی به خانه فاطمه خانم رفتیم کنار مادر نشستم و میخواستم سوره قدر را بخوانم که دیدم کمی آن طرفتر خانمی درحال نماز خواندن بود. دختر کوچکش مهر او را برداشته بود و سعی میکرد بر پشتش سوار شود. مادرم گفتند: «برو با آن دختر کوچولو بازی کن تا مادرش نمازش را تمام کند.» من گفتم: «خیلی دلم میخواهد ولی الان می¬خواهم قرآن بخوانم، مگر شما نگفتید که امشب قرآن خواندن و دعا کردن خیلی خوب است؟» مادرم با لبخند گفتند: «البته که گفتم، دختر زرنگم! ولی یادم هست که گفتم هر کار خوبی میتوان در این شب مهم انجام داد.»
با شنیدن این حرف، زود از کیفم کمی خوراکی برداشتم و برای دختر کوچولو بردم و تسبیح قرمز رنگم را نشانش دادم. دختر تا تسبیح را دید خندید و آن را از من گرفت و مهر را گذاشت توی جانماز مادرش. وقتی نماز آن خانم تمام شد، از من خیلی تشکر کرد و دختر کوچولو را روی پایش گذاشت تا بخوابد؛ من هم با خوشحالی برگشتم پیش مادرم و با هم شروع به خواندن قرآن کردیم. آن شب، برعکس هر سال که زود خوابم میگرفت، سرحال و خوشحال بودم و احساس می¬کردم خدای مهربان ما را در این شب مهم بیدار نگه داشته است تا قرآن بخوانیم و عبادت کنیم و هر کار خوبمان را هزار برابر پاداش بدهد.