داستانی که در ادامه میآید کاری جمعی را به تصویر کشیده است که سبب رفع مشکل یکی از پیرمردهای روستا میشود. کاری که بر اساس حدیثی از پیامبر و به تأسی از ایشان انجام میگیرد و به همت یک جمع و مدیریت مردی خداشناس، نیازی را رفع میکند. هر نوع داستان دیگری با موضوعاتی شبیه به این، برای نزدیک کردن بچهها به هدف این سوره مناسب و قابل استفاده است. میتوانیم از بچهها بخواهیم به کمک ما همین داستان را به نمایشنامه تبدیل کنند و در کلاس اجرا نمایند.
به نام خدا
آقای جعفری، مسئول جهاد دانشجویان روستا، به من و پنچ نفر از دوستانم پیغام داده بود بعد از تعطیل شدن مدرسه برویم پیش ایشان. همگی رأس ساعت چهار بعد از ظهر خودمان را به پایگاه جهاد بسیج رساندیم. آقای جعفری خیلی سریع رفتند سر اصل موضوع و گفتند: «پیامبر عظیمالشأنمان فرمودهاند: «مؤمنان، برادران یکدیگرند که بعضی از آنان نیازهای بعضی دیگر را رفع میکنند و خداوند هم نیازهای آنها را برآورده میکند». هنوز حرفش تمام نشده بود که جلیل گفت: «آقا من این حدیث را حفظ هستم. میتوانم بقیهاش را بگویم؟» آقای جعفری گفت: «ماشاء الله به بسیجیهای قهرمان روستا! بله بفرما!» جلیل لبخند پهنی روی صورتش نشست و گفت: «از بهترین اعمال این است که انسان، مؤمنی را شاد یا گرسنگی او را رفع کند و از غصه برهاند یا قرض او را ادا کند یا به او لباس بدهد.» همه برایش دست زدیم. آقای جعفری در ادامه گفت: «خواستم بیایید اینجا ببینم کدام یک از شما دوست دارد به این حدیث پیامبر عمل کند.» رضا و کیوان بلافاصله دستشان را بردند بالا و گفتند: «آقا ما!»
جلیل به من نگاه کرد و آهسته در گوشم گفت: «فکر میکنم وقت چیدن کیویهای رجبقلی شده یا سبدهای ننه ساره را باید ببریم شهر برای فروش.» خندیدم و گفتم: «علیالحساب دستت را ببر بالا، الآن معلوم میشود.» حسین و اردشیر با هم گفتند: «آقا ما! من و جلیل هم با کمی تأخیر اعلام آمادگی کردیم.» آقای جعفری لبخند زد و گفت: «رمضانعلی را که همه میشناسید. چند وقتی است که اطراف مرغداریاش مار دیده و یکی دو دفعه هم مارها تخم مرغ و مرغش را با هم یکجا بلعیدهاند.» اسم مار که آمد جلیل رنگش پرید و خودش را چسباند به من. زیر لب به او گفتم: «بچه نشو. مار که ترس ندارد.» آقای جعفری ادامه داد: «یک مقدار تور سیمی تهیه کردیم تا دور مرغداری رمضانعلی بکشیم. انشاءالله جمعه صبح ساعت نه صبح آنجا میبینمتان.» من رمضانعلی را خیلی دوست داشتم. پیرمرد زحمتکشی بود و خرج زندگیاش را از فروش تخممرغ میگذراند. با جلیل قرار گذاشتم، روز جمعه نیم ساعتی زودتر از بچهها برویم خانهاش و حالش را بپرسیم.
جمعه صبح، هر دو از در خانهمان تا پرچینهای مرغداری رمضانعلی یک نفس دویدیم. رفتیم تو و سلام کردیم. چشمان پیرمرد پر از اشک شد و گفت: «خودت هستی حیدر؟» جلیل با آرنجش زد به پهلویم و آهسته گفت: «بنده خدا فهمیده مارگیر مرغداریش تو هستی نه من!» جلوی خندهام را گرفتم و رو به رمضانعلی گفتم: «بله من و دوستم جلیل زودتر آمدیم. اگر کاری هست برایتان انجام بدهیم!» پیرمرد ملافهای را که روی پاهایش کشیده بود صاف کرد و گفت: «نه آقا جان! فقط دعا کنید پادردم خوب شود. خدا میداند به زحمت میروم تا مرغداری و برای مرغ و خروسها دانه میریزم.»
همان موقع صدای بچهها و آقای جعفری را شنیدیم و از رمضانعلی اجازه خواستیم و رفتیم پیش آنها. نصب تورهای سیمی دو ساعتی طول کشید. آقای جعفری فاصله بین درهای مرغداری را با سیمان پوشاند و در حالی که عرق پیشانیاش را پاک میکرد گفت: «بچهها تا شعاع صد متری هر چه بوته و علف هست بِکَنید تا جایی برای پنهان شدن مارها باقی نماند.» جلیل آستینم را کشید و آهسته در گوشم گفت: «من با تو میآیم. اگر ماری باشد، فقط تو بلد هستی کارش را تمام کنی!»
خیلی زود دست به کار شدیم و با چوب و داس و بیل و هر چه دم دستمان بود افتادیم به جان علفها و بوتههای خودرو. هنوز پنجاه متری از محوطه را پاکسازی نکرده بودیم که جلیل چشمش افتاد به انبوه تمشکهای زرشکی رنگِ رسیده. کارش را رها کرد و بلافاصله مشغول خوردن شد. هنوز اولین تمشکها از گلویش پایین نرفته بود که دیدم دُم یک مار خاکستری نزدیک پاهای او از زیر بوته بیرون زده است. دستش را به سرعت کشیدم و هولش دادم عقب و با چوبی که همراهم بود چند ضربه به شاخههای تمشک زدم. یکی دو ثانیه نگذشت که مار یک متری خاکستری رنگ، از زیر بوته خزید و قبل از اینکه زنده بگیرمش خیلی سریع از جلوی چشمان من و جلیل دور شد.
نزدیک ظهر بود. صدای قرآن از مناره مسجد روستا بلند شد. همگی دست و صورتمان را شستیم و برای خداحافظی و تحویل تخممرغها رفتیم پیش رمضانعلی. پیرمرد سر سجاده نشسته بود و داشت ذکر میفرستاد؛ تا ما را دید تشکر کرد و از خدا خواست عاقبت بخیر شویم. آقای جعفری سبد تخم مرغها را گذاشت کنار سجادهاش و دست پیرمرد را بوسید. از همه خداحافظی کرد و رفت بیرون.
در راه بازگشت به خانه، من و دوستانم از فعالیتهای خوب آقای جعفری در مدتی که به روستا آمده بود، صحبت کردیم. از نظر ما او یک جهادگر مؤمن و عمل کننده حقیقی به دستورات پیامبر عزیزمان بود و با رفتارش به بچههای روستا مسیر درست زندگی کردن را میآموخت.
نویسنده: سهیلا سرداری