داستان «قلک نامرئی»

مانا در شهر پولکی‌ها زندگی می‌کرد. پدر و مادر مانا شیرینی‌فروشی داشتند. آن‌ها شیرینی‌های خوشمزه‌ای درست می‌کردند. گاهی به بعضی‌ها شیرینی می‌دادند ولی پول نمی‌گرفتند. گاهی به بعضی‌ها پول هم می‌دادند، به همین دلیل قلک‌شان هیچ وقت پُر نمی‌شد.

مانا و خانواده‌اش همیشه باید از یک خانه به خانه‌ی دیگر برای زندگی می‌رفتند. مانا دوست داشت رنگ دیوارهای اتاقش را خودش انتخاب کند. دلش می‌خواست خودشان خانه داشتند. توی سرزمین پولکی‌ها، دو تا چیز خیلی مهم بود: پول و قلک.

فکری به ذهن مانا رسید. مانا در همه‌ی شهر تبلیغ کرد: جدیدترین قلک اختراع شد.

پولکی‌ها آدم‌هایی بودند که همه‌ی زندگی‌شان به پول بسته بود. مانا آرزو داشت هر کس کارش را انجام دهد بدون این‌که پولی بگیرد. مثلا مانا دوست داشت نانوا نان بپزد. معلم درس بدهد. دکتر درمان کند. مهندس‌ها ساختمان بسازند؛ اما هیچ کس پولی نگیرد. وقتی هر کسی کارش را خوب انجام بدهد، همه چیز سر جایش است.

مردم شهر پولکی برای خریدن قلک جدید صف کشیدند. کجا؟ جلوی خانه‌ی مانا که تا چند روز دیگر باید از آن‌جا می‌رفتند. آن‌ها خانه‌ی جدیدی پیدا نکرده‌بودند. پدر و مادرش خیلی نگران بودند چون پول‌شان کافی نبود.

پدر و مادر مانا فکر کردند مانا می‌خواهد برای خانه‌ی جدید پول جور کند، اما هر کس می‌پرسید: «قیمت قلک چند؟»

مانا می‌گفت: «من برای قلک از شما پول نمی‌گیرم.»

میوه‌فروش، اولین خریدار، پرسید: «چرا؟»

مانا جواب داد: «در عوض توی اولین خریدم، از من پول نگیرید.»

میوه‌فروش نمی‌خواست قبول کند، به خصوص وقتی فهمید قلک جدید نامرئی است. میوه‌فروش نگران گفت: «داری سرم کلاه می‌گذاری؟»

مانا خندید. دفترچه‌ی راهنمای قلک را به او داد و گفت: «اگر از قلک راضی نبودید، می‌توانید آن را پس بیاورید.»

میوه‌فروش قبول کرد. اولین خریدار داشت می‌رفت. همه به دست‌هایش نگاه کردند تا قلک جدید را ببینند. چیزی ندیدند. کنجکاوی مردم زیاد شد. هر کس چیزی گفت.

نانوا گفت: «این دیگر چه جورش است؟»

عکاس پرسید: «چه طور از قلک جدید عکس بگیرم؟»

خبرنگار گفت: «توی قلکی که دیده نمی‌شود چی بیندازیم؟»

در همین حال، دومین خریدار هم قلک نامرئی خرید. تاکسی‌ران قرار شد برای اولین جابه‌جایی مانا پول نگیرد.

آرایشگر، کوتاهی موی مانا را رایگان انجام دهد. کتاب‌فروش قول یک کتاب را به مانا داد. پیرزن همسایه خیلی راحت قبول نکرد. پیرزن گفت: «قلک طلایی و نقره‌ای دیده بودم. قلک به شکل گیاه، حیوان و آدم هم دیدم، اما این قلک خیلی عجیب است.»

مانا گفت: «اگر دوست ندارید، محبور نیستید.»

پیرزن بالاخره قبول کرد و گفت: «من کار ندارم. چه طور هزینه‌ی قلک را بدهم؟»

مانا با لبخند گفت: «این قلک رایگان است، اگر به بقیه می‌گفتم برای قلک لازم نیست پول بدهند تعجب می‌کردند.»

پیرزن گفت: «الان هم تعجب دارد.»

او هم دفترچه‌ی راهنما را گرفت و رفت. مانا می‌ترسید پولکی‌ها قلک نامرئی را نگیرند، اما صف مشتری‌ها هر روز، بلند و بلندتر شد. تا جایی که راهنمای قلک تمام شد. مانا معذرت خواست و گفت: «فردا دفترچه را آماده می‌کنم.»

ناشر گفت: «من می‌توانم برایت چاپ کنم.»

خوش‌نویس گفت: «من هم برایت می‌نویسم، فقط بگو توی راهنما چی نوشته؟»

خوش‌نویس کاغذ و خودکار از کیفش در آورد.

مانا شروع کرد: «این قلک برای مهم‌ترین دارایی شماست: زندگی.»

خوش‌نویس گفت: «یواش‌تر بگو.»

مانا ادامه داد: «چیزهایی… که…. در… قلک… می‌ماند… کارهای… شماست. مهربانی و… رفتار خوب… در این قلک… ذخیره… می‌شود.»

پسربچه‌ای از توی صف پرسید: «ذخیره می‌شود یعنی چی؟»

معلم به جای مانا جواب داد: «یعنی جمع می‌شود.»

مانا ادامه داد: «قوانین استفاده از قلک:

۱. قلک‌های معمولی را بی‌خیال شوید.

۲. کارهای خوب کنید.

۳. حرف‌های خوب بزنید.

۴. هم‌دیگر را در خوبی‌ها کمک کنید.

۵. قلکتان را با بدی‌ها سوراخ نکنید.»

بعد مانا با خوش‌حالی به خوش‌نویس گفت: «قلک شما از حالا دارد پر می‌شود.»

ناشر برگه را گرفت تا ببرد چاپ کند. مانا گفت: «قلک شما هم.»

مانا احساس کرد مردم دارند خوش‌اخلاق‌تر می‌شوند.

خیلی زود تمام مردم شهر پولکی، قلک زندگی گرفتند به جز یک نفر. قلکی که به جای پول، زندگیشان را با کارهای خوب ذخیره می‌کرد. موقع اسباب‌کشی رسیده‌بود، اما هنوز پولی برای گرفتن خانه‌ی جدید نداشتند. تاجر بزرگ شهر پولکی‌ها تنها کسی بود که قلک نگرفته‌بود. مانا و خانواده‌اش مشغول جمع کردن وسایل بودند که تاجر آمد. تاجر گفت: «من همه چیز دارم، فقط قلک نامرئی ندارم و آمدم آن را بخرم.»

مانا اسباب‌بازی‌هایش را توی جعبه ریخت و گفت: «تمام شد.»

بعد یواش اشک گوشه‌ی چشمش را پاک کرد. تاجر گفت: «هر چه قدر بخواهید پول می‌دهم.»

مانا گفت: «مگه شما نمی‌دانید برای قلک زندگی پول نمی‌گیرم؟»

تاجر خیلی تعجب کرد. می‌خواست اصرار کند ولی مانا گفت: «ببخشید ما اسباب‌کشی داریم.»

تاجر رفت. مانا با خودش فکر کرد: «کاش از این یکی پول می‌گرفتم. اندازه‌ی پول یک خانه.»

مانا دوید دنبال تاجر. تاجر دور شده بود. پیرزن همسایه بیرون خانه به درخت‌ها آب می‌داد. مانا گفت: «ما داریم از این‌جا می‌رویم.»

پیرزن پرسید: «کجا؟»

مانا گفت: «هنوز خانه‌ی جدید پیدا نکردیم.»

پیرزن فکری کرد و گفت: «دوست دارید طبقه‌ی دوم خانه‌ی من زندگی کنید؟»

مانا گفت: «چه قدر باید پول بدهیم؟»

پیرزن خندید و گفت: «پول لازم نیست. به جای قلک زندگی، خانه‌ام را به شما می‌دهم.»

برای مانا باورکردنی نبود. مانا از خوش‌حالی نتوانست چیزی بگوید. دوید توی خانه تا این خبر خوب را به پدر و مادرش بدهد.

نویسنده: فاطمه زیانی