به نام خدا
من و مادر و پدرم از دیشب برای عروسی زهرا، دختر خالهام، آمدهایم کرج. خانه خالهام شلوغ و پلوغ است. تا یک ساعت دیگر عروسی شروع میشود. با ذوق و شوق میروم سراغ لباسم. با دخترهای خاله و داییام، در اتاق دور هم جمع شدیم و کمک میکنیم که کوچکترها لباسشان را مرتّب بپوشند و آماده شوند. سارا و ریحانه و شادی هر کدام، توی اتاق مشغول کاری هستند. ریحانه خواهر عروس همسن من است. سارا دختر دایی ناصرم، سه سال از من بزرگتر است و امسال رفته کلاس ششم. او سریع لاک قرمزرنگی را میآورد و میخواهد روی ناخنهایم بکشد. میگویم: «نه! مامانم اجازه نمیدهند لاک بزنم.» سارا با لبخند میگوید: «از مادرت اجازه گرفتهام، خیالت راحت!» سارا با سرعت لاک را میمالد به ناخنهایم. خیلی فرصت نداریم. لباسم را میپوشم و همه خانوادهها با هم، به سمت محل برگزاری عروسی راه میافتیم.
در آنجا ما با چند نفر از دخترهای فامیل کنار هم مینشینیم و با هم حرف میزنیم و میخندیم. مادرم چند میز آن طرفتر با خالههایم در حال حرف زدن هستند. نگاهشان میکنم؛ میآیند طرفم. میگویند: «ستاره جان من و خاله داریم میرویم نماز بخوانیم، تو هم بیا! نمازخانه پُشت رختکن است.»
میگویم: «شما بروید، من اول باید بروم وضو بگیرم.» از روی میز یک دستمال کاغذی برمیدارم. ناگهان چشمانم به لاکها میافتد. به خودم میگویم: «ای وای! با لاک که نمیشود وضو گرفت!» نمیدانم لاک پاک کن از کجا گیر بیاورم. به سارا میگویم: «لاک پاک کن همراهت است؟ میخواهم نماز بخوانم.» سارا میگوید: «نه، شاید ریحانه داشته باشد!» به سرعت میروم بالای سرش و سوالم را میپرسم. میگوید: «نمیدانم وقتی داشتیم میآمدیم، آن را توی کیفم گذاشتم یا نه!»
ریحانه کیفش را میگردد و شانههایش را بالا میاندازد. همان موقع شام را میآورند. خیلی گرسنهام شده. دقایقی از فکر نماز غافل میشوم. با بچهها مشغول شام خوردن میشوم. ناگهان به ساعت تالار نگاه میکنم. یاد وضو و لاک و نماز میافتم. باید هر چه سریعتر فکری برای وضو بکنم. از چند نفر میپرسم، هیچکدام لاک پاک کن همراهشان ندارند. تالار شلوغ شده است و مهمانها دارند میروند بیرون. دل توی دلم نیست. مادرم سرگرم خداحافظی با فامیل هستند. ای کاش لاکی در کار نبود و همان موقع با مادرم نمازم را خوانده بودم. یاد تلاشهایشان میافتم که چطور آنقدر خوب مرا با نماز و روزه و امر خدا آشنا کردند. دو سال گذشته است و من با خدا هر روز در نماز حرف میزنم. هر صبح و هر ظهر و هر شب. از خودم میپرسم، چرا حالا که زمان زیادی از وقت نماز مغرب و عشا گذشته است، من با این لاکها، در به در دنبال لاک پاک کن میگردم تا پاکشان کنم و وضو بگیریم و بروم نمازخانه تالار و با خدای مهربانم حرف بزنم! بغض گلویم را گرفته است. میروم پیش مادرم. میدانم در این شرایط خاص، بهترین کسی که میتوانم مشکلم را با او در میان بگذارم، اوست. میگویم: «مامان من هنوز نمازم را نخواندهام! نشد وضو بگیرم.»
آهسته میگویند: «من که به سارا گفته بودم! مگر قبل از اینکه سارا برایت لاک بزند، نرفتی برای نماز مغرب وضو بگیری؟!»
میگویم: «سارا فقط گفت از شما اجازه گرفته که برایم لاک بزند، چیزی از شرط شما نگفت. حتماً بنده خدا فراموش کرده. خودم هم که اصلاً حواسم به وضو نبود.» بعد دستان مادر را میگیرم و میگویم: «خیلی یک دفعهای شد مامان. حالا باید چکار کنم؟» مادرم سریع به ساعتش نگاه میکنند و میگویند: «وقت کم است. اگر زود نجنبیم، نمازت قضا میشود. الآن به پدرت زنگ میزنم برود توی ماشین، تا ما برسیم.»
از پلّهها سریع میرویم پایین و زودتر از آنچه فکرش را میکردم، میرسیم به ماشین بابا. چند ماشین جلوی ما هستند و همگی منتظرند عروس و داماد سوار ماشین خودشان بشوند و دنبالشان حرکت کنند. پدرم بوق میزنند و از ماشینهای جلویی میخواهند کنار بروند. ساعت یک ربع به یازده شب است. من و مادرم پیادهروها را نگاه میکنیم، شاید فروشگاهی باز باشد و بتوانیم لاک پاک کن بخریم. پدرم جلوی یک فروشگاه ترمز میکنند و میروند تو و خیلی زود با یک بسته لاک پاک کن برمیگردند. از خوشحالی جیغ کوتاهی میکشم و شانه پدرم را از پشت سر میبوسم و بلافاصله میافتم به جان لاکهای قرمز. پدرم میگویند: «الآن مسجدها بسته است. خانه خاله هم خیلی از اینجا دور است، چکار میکنی ستاره؟»
شیشه را کمی پایین میکشم تا بوی لاک پاک کن برود بیرون. سرما میزند توی صورتم. میگویم: «بابا، لطفاً همینجا بایستید! اشکالی ندارد کنار پیادهرو نمازم را بخوانم؟»
مادرم لبخند میزنند و به پدرم میگویند: «ستاره خانم، یکی از دوستان باوفای خداست. زحمت بکش، تا نماز دخترمان قضا نشده، تکّه موکتی را که توی صندوق هست بیرون بیاور!»
لب جوی، با بطری آب معدنی وضو میگیرم. سردم شده است؛ اما سرحال و شادم. پدرم موکت را نزدیک ماشین توی پیادهرو پهن میکنند و در کنارم مینشینند؛ گرمای صحبت با خدای مهربان، همه وجودم را میگیرد. چند دقیقه بعد سلام میدهم. از اینکه نمازم قضا نشده است، حال خوبی دارم. در مسیر خانه به اتّفاقات امشب فکر میکنم. خوشحالم از اینکه خدا بهترین پدر و مادر دنیا را به من داده است. آنها همه تلاش خودشان را کردند که در این شرایط ناخواسته، من امر خدا را از هر چیز دیگری مهمتر و با ارزشتر بدانم و به آن عمل کنم.
در آنجا ما با چند نفر از دخترهای فامیل کنار هم مینشینیم و با هم حرف میزنیم و میخندیم. مادرم چند میز آن طرفتر با خالههایم در حال حرف زدن هستند. نگاهشان میکنم؛ میآیند طرفم. میگویند: «ستاره جان من و خاله داریم میرویم نماز بخوانیم، تو هم بیا! نمازخانه پُشت رختکن است.»
میگویم: «شما بروید، من اول باید بروم وضو بگیرم.» از روی میز یک دستمال کاغذی برمیدارم. ناگهان چشمانم به لاکها میافتد. به خودم میگویم: «ای وای! با لاک که نمیشود وضو گرفت!» نمیدانم لاک پاک کن از کجا گیر بیاورم. به سارا میگویم: «لاک پاک کن همراهت است؟ میخواهم نماز بخوانم.» سارا میگوید: «نه، شاید ریحانه داشته باشد!» به سرعت میروم بالای سرش و سوالم را میپرسم. میگوید: «نمیدانم وقتی داشتیم میآمدیم، آن را توی کیفم گذاشتم یا نه!»
ریحانه کیفش را میگردد و شانههایش را بالا میاندازد. همان موقع شام را میآورند. خیلی گرسنهام شده. دقایقی از فکر نماز غافل میشوم. با بچهها مشغول شام خوردن میشوم. ناگهان به ساعت تالار نگاه میکنم. یاد وضو و لاک و نماز میافتم. باید هر چه سریعتر فکری برای وضو بکنم. از چند نفر میپرسم، هیچکدام لاک پاک کن همراهشان ندارند. تالار شلوغ شده است و مهمانها دارند میروند بیرون. دل توی دلم نیست. مادرم سرگرم خداحافظی با فامیل هستند. ای کاش لاکی در کار نبود و همان موقع با مادرم نمازم را خوانده بودم. یاد تلاشهایشان میافتم که چطور آنقدر خوب مرا با نماز و روزه و امر خدا آشنا کردند. دو سال گذشته است و من با خدا هر روز در نماز حرف میزنم. هر صبح و هر ظهر و هر شب. از خودم میپرسم، چرا حالا که زمان زیادی از وقت نماز مغرب و عشا گذشته است، من با این لاکها، در به در دنبال لاک پاک کن میگردم تا پاکشان کنم و وضو بگیریم و بروم نمازخانه تالار و با خدای مهربانم حرف بزنم! بغض گلویم را گرفته است. میروم پیش مادرم. میدانم در این شرایط خاص، بهترین کسی که میتوانم مشکلم را با او در میان بگذارم، اوست. میگویم: «مامان من هنوز نمازم را نخواندهام! نشد وضو بگیرم.»
آهسته میگویند: «من که به سارا گفته بودم! مگر قبل از اینکه سارا برایت لاک بزند، نرفتی برای نماز مغرب وضو بگیری؟!»
میگویم: «سارا فقط گفت از شما اجازه گرفته که برایم لاک بزند، چیزی از شرط شما نگفت. حتماً بنده خدا فراموش کرده. خودم هم که اصلاً حواسم به وضو نبود.» بعد دستان مادر را میگیرم و میگویم: «خیلی یک دفعهای شد مامان. حالا باید چکار کنم؟» مادرم سریع به ساعتش نگاه میکنند و میگویند: «وقت کم است. اگر زود نجنبیم، نمازت قضا میشود. الآن به پدرت زنگ میزنم برود توی ماشین، تا ما برسیم.»
از پلّهها سریع میرویم پایین و زودتر از آنچه فکرش را میکردم، میرسیم به ماشین بابا. چند ماشین جلوی ما هستند و همگی منتظرند عروس و داماد سوار ماشین خودشان بشوند و دنبالشان حرکت کنند. پدرم بوق میزنند و از ماشینهای جلویی میخواهند کنار بروند. ساعت یک ربع به یازده شب است. من و مادرم پیادهروها را نگاه میکنیم، شاید فروشگاهی باز باشد و بتوانیم لاک پاک کن بخریم. پدرم جلوی یک فروشگاه ترمز میکنند و میروند تو و خیلی زود با یک بسته لاک پاک کن برمیگردند. از خوشحالی جیغ کوتاهی میکشم و شانه پدرم را از پشت سر میبوسم و بلافاصله میافتم به جان لاکهای قرمز. پدرم میگویند: «الآن مسجدها بسته است. خانه خاله هم خیلی از اینجا دور است، چکار میکنی ستاره؟»
شیشه را کمی پایین میکشم تا بوی لاک پاک کن برود بیرون. سرما میزند توی صورتم. میگویم: «بابا، لطفاً همینجا بایستید! اشکالی ندارد کنار پیادهرو نمازم را بخوانم؟»
مادرم لبخند میزنند و به پدرم میگویند: «ستاره خانم، یکی از دوستان باوفای خداست. زحمت بکش، تا نماز دخترمان قضا نشده، تکّه موکتی را که توی صندوق هست بیرون بیاور!»
لب جوی، با بطری آب معدنی وضو میگیرم. سردم شده است؛ اما سرحال و شادم. پدرم موکت را نزدیک ماشین توی پیادهرو پهن میکنند و در کنارم مینشینند؛ گرمای صحبت با خدای مهربان، همه وجودم را میگیرد. چند دقیقه بعد سلام میدهم. از اینکه نمازم قضا نشده است، حال خوبی دارم. در مسیر خانه به اتّفاقات امشب فکر میکنم. خوشحالم از اینکه خدا بهترین پدر و مادر دنیا را به من داده است. آنها همه تلاش خودشان را کردند که در این شرایط ناخواسته، من امر خدا را از هر چیز دیگری مهمتر و با ارزشتر بدانم و به آن عمل کنم.
نویسنده: سهیلا سرداری